شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

 

 

به انسان تنها امیدی ندارم

به من های بی ما امیدی ندارم

به احوال دل هایتان بسته ام دل

به افکار زیبا امیدی ندارم

نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ

به آنجا و اینجا امیدی ندارم

اگرچه شب و روز درکارکوهم

به شیرین دنیا امیدی ندارم

کویرم که می میرم ازقحط باران

به امواج دریا امیدی ندارم

پر از آرزوها دلی پیر دارم

به تقدیرم اما امیدی ندارم

گرفتار رسوای گرداب عشقم

به دیوار حاشا امیدی ندارم

برای من امروز شمعی بیاور

به خورشید فردا امیدی ندارم

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


به من گفتی : "شما؟"، بیمار عشقم ، غرق حیرانی

چو شیشه صاف و ساده ؛ مثل این شعری که می خوانی

بخوان این برگ های خط خطی سرنوشتم را

نبینی در کتاب عمر من یک حرف پنهانی

یکی چون من دل از کف داده ای، رو می کند بازی

تمام دست هایم یکسره آمد پریشانی

شبیه گل که پروانه خبر دارد ز اسرارش

تمام راز هایم را تو خیلی خوب می دانی

از این دنیا همین دل شد نصیب من که می بینی

کباب دیگران ، آیا تو می خواهی بسوزانی؟

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

آری! عاشق شدن خطر دارد

گفته بودم که : دردسر دارد!

هر کسی را از عاشقان دیدم

لبِ پر آه و چشمِ تر دارد

جز شب عاشقان دور از یار

هر شب دیگری سحر دارد

به مثل باغ سبز از دورست

قفل بر قفل روی در دارد

برنیاید ز دست دل کاری

گرچه او آه کارگر دارد

می گشاید دری به زور دعا

پشت آن صد در دگر دارد

از دل من بپرس مقصد عشق

کز خیالات او خبر دارد

تو چو صیادِ پای بر خاکی

او چو سیمرغ بال و پر دارد

پای در دام عشق نگذارد

هر که یک ذرّه عقل اگر دارد

ظاهرش پر ز خیر می بینی

باطنی فتنه خیز و شرّ دارد

کام بر عاشقان حرام شدست

به جز آن کس که سیم و زر دارد

۲ نظر ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۹:۳۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

نیست اقرار زبان، همپایه ایمان دل

با حضور قلب امضا می شود پیمان دل

دل بریدی و نمی دانی که بعد رفتنت

مانده روی دوش عقلم، پیکر بی جان دل

عقل می خواهد، مرا با مصلحت میزان کند

عشق اما می دهد فرمان، شوم میزان دل

نیستم دیوانه گاهی گر کنم دیوانگی

عقل هم سر می گذارد، گاه بر دامان دل

عقل می گوید جواب سنگ ها ، جز سنگ نیست

گر شکست او دل ، تو بشکن نیز دل تاوان دل

خرده بر رفتار هر لحظه دگرگونم نگیر

گاه در فرمان عقلم ، گاه در فرمان دل

بی دلی درد بزرگ مردم این روزهاست

کاش یک روزی ببارد آسمان ، باران دل

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


باران صد پاییز در چشمان خود دارم

حرف دلم را از زبان دیده می بارم

آواره تر از باد و سرگردان تر از ابرم

در جستجوی صبح دیدار تو بیدارم

ازیادگاری ها یشیرین حضور تو

یک قاب خالی مانده آنجا روی دیوارم

ای کاش می شد بار دلتنگی امشب را

بر شانه های مهربان دوست بگذارم

می خواست، دستان من آغوش خیالت را

آیینه چشمان تو می کرد انکارم

موج جنونی تازه در من می شود سرکش

وقتی که با دیوانه می افتد سروکارم

آهی بکش ! آتش بزن در خرمن صبرم

چیزی بگو ! از این سکوت تلخ بیزارم

یک تارمویت خفته لای دفتر شعرم

شد مثل گیسویت پریشان باز اشعارم


۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست

جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست

من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو

یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست

من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور

این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست

افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل

داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست

چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !

این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست

عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش

جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست

وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی

رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست

جنگیدن سربازها را من نمی فهمم

بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست

تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را

از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست

آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس

این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

عشق زیباست اگر عاشق لیلا باشی

در بیابان جنون غرق تماشا باشی

 

زندگی فایده اش چیست اگر می خواهی

روز و شب غمزده روز مبادا باشی

 

جای این چاله پر آب همان بهتر که

قطره باشی ولی در دل دریا باشی

 

روزگاری که در آن دوست کند توبه ز عشق

بهتر آن است که دور از همه تنها باشی

 

ای که با خنده دل از عالم و آدم بردی

وقت آن است که پایان زلیخا باشی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

حاصل جمع من و تو ما نبود

قطره ای از من در آن دریا نبود

در میان موج موج خنده ات

ساحل آرامشی پیدا نبود

گفته بودی جای من در قلب توست

در میان قلبت اما جا نبود

این مسافرخانه پر مشتری

جای مجنونی چو من شیدا نبود

دور از غوغای تلخ زندگی

خلوتی می خواستم ، اما نبود

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل

ما هوادار دل  و آنان  پی  انکار  دل

مرکز  دایره  هستی  ما چشمان  او

دور رویش در طواف جاودان پرگار دل

بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم

باید از دیده  بگیرم  گاه گاه  اخبار دل

گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را

فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل

بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو

ما  پی  شادی  تو  و  تو پی  آزار دل

        آنچنان محو تماشای شما بودم که  شد

مثل بدمستان رها از دست من افسار دل

دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم

می شوم  ویران و تو می مانی و آوار دل

         پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام

می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا

سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا

مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم

به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا

ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !

گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما

دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو

به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا

میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد

برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا

گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت

نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها

دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟

دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟

من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت

بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)