ما مردم خرسند و درویشیم
آزاده از هرچه کم و بیشیم
دنیا پر از گرگ است از هر سو
بیچاره ما دراین میان میشیم
هر چه عسل در کوزه آنها
ماها فقط در معرض نیشیم
آن دیگران چون پسته خندانند
ما له شده مانند کشمیشم
شادی نصیب ما نمی گردد
ما زاده اندوه و تشویشیم
بس درد دیدیم در نگاه خلق
فارغ ز رنج و غصه خویشیم
در بازی اهل زمانه ما
یا ششدریم، یا یکسره کیشیم
حرف دل ماها فقط آه است
ما مردم خرسند و درویشیم
در باغ نشسته ایم و خاریم
سرویم، ولی نصیب داریم
چون بید، همیشه سر به زیریم
چون لاله همیشه داغداریم
عمری ست در آرزوی عشقیم
بیهوده ولی در انتظاریم
دریای اسیر دست موجیم
چون باد، همیشه بی قراریم
ابریم که سرنوشت ما را
با گریه نوشت، تا بباریم
در حلقه دوستان نشستیم
انگار که در حصار ماریم
از زخم پر است گرده ما
چندی ست دگر نمی شماریم
جز یک دل صاف و ساده، چیزی
در عالم بیدلی نداریم
این غصّه نمی رسد به پایان
ما، قصّه ی تلخ روزگاریم!
کویر تشنه لبخندم ، آب می خواهم
خمار چشمه چشمم، شراب می خواهم
امید جرعه دیدار، نیست با بختم
خیال روی تو را، چون سراب می خواهم
نشسته ام چو سیاهی به کنج عزلت خود
و از نگاه شما آفتاب می خواهم
شب جدایی و چشمم در انتظار به ماه
برای دیدن تو، قرص خواب می خواهم
نگفتمت که بیایی به قاب چشمانم
زچشم های توعکسی، به قاب می خواهم
بگو به قاصد قهرت، سری به ما بزند
هزار گریه نوشتم، جواب می خواهم
نخورد تیر دعایم ، به بال های اجابت
تفنگ خالی عشقم ، خشاب می خواهم
شبیه شمع، به پروانگی قبولم کن
بسوز بال و پرم را، عذاب می خواهم
همراه خود، به قلّه ی ایمان ببر مرا
تا رویشِ دوباره ی عصیان ببر مرا
چون موج، تا کرانه ی تنهایی ام بیا
دستم بگیر و تا دلِ توفان ببر مرا
از شورِعشق، قصه ای در جانِ من بخوان
با جامه ی دریده، تا زندان ببر مرا
ماندم میان عقل و دل، سرگشته مثل شَک
تا شهرِ عاشقانِ سرگردان ببر مرا
ای خنده های نَم نَمت آیینه ی بهار
تا صبحِ چشم های پر باران ببر مرا
از این بهشتِ خالی از انسان، دلم گرفت
تا مرزِ سیب، تا خود، شیطان ببر مرا!
بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخرِ توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم
دستِ دعای ما به آن دامان نمیرسد
مشتاق دیدن طبیب چشم های توست
بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمیرسد
ما را به بوی غنچهای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن لبِ خندان نمیرسد
چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما
تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمیرسد
راه خطای عهد شکستن، به جان تو
حتی به انتهای خیابان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رساندهای
دستِ دلت به خانه ایمان نمیرسد
کویر بخت ما را فصل باران می رسد آخر
صدای موج ، تا گوش بیابان می رسد آخر
اگر چه سخت می گردد جهان برکام ما امروز
تحمل کن که روزی دور آسان می رسد آخر
ز بی مهری یاران، داغ ها بر قلب خود داری
صبوری کن که هردردی به درمان می رسد آخر
اجابت می شود این بغض های در گلو مانده
شبی دست دعای ما، به دامان می رسد آخر
کبوتر با کبوتر می کند پرواز روزی باز
پریشان دل به گیسوی پریشان می رسد آخر
خراب انتظاری و خمار جرعه ای دیدار
زمان مستی چشمان گریان می رسد آخر
غزل های قشنگی ثبت کن در دفتر عمرت
کتاب زندگی روزی به پایان می رسد آخر