شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۴۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

 

من هیچ تر از هیچم، چه بی تو و چه با تو

من ذره تو خورشیدی، من قطره و دریا تو

خالی ست خیال من، از هرچه و از هر که

از خاطر من رفته ، نام همه الّا تو

گفتم به دلم باده، با ساقی دیگر خور

با بغض جوابم داد؛ یا هیچکسی یا تو!

ما را نکشاند دل، جز جانب آن کعبه

می آیم و می آیم، همراه دلم تا تو

دیروز دلت با من، امروز غمم از تو

تا باز چه بنویسی، در دفتر فردا تو

باز آی و قلم ها را با خنده به رقص آور

ای خاطره شیرین ، ای شور غزل ها تو

جز دوست نمی آید ، در قافیه شعرم

تنها تو و تنها تو ، تنها تو و تنها تو

 

  ● متن این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:؟ 

              🎶 بشنوید 

 

 

           

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۸:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو، فرصت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی به وعده گاه قیامت نمانده است!

 

       ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی           بشنوید:

                        🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

این ماه، پشت ابرها پنهان نمی ماند

این غنچه، تا پاییز در زندان نمی ماند

گل می کند، این بغض های در گلو مانده

خون دلم، در پرده چشمان نمی ماند

شیرینی آغاز سهم ما نشد ، اما

تلخی این افسانه، تا پیایان نمی ماند

پروانه ها را عطر گل، تا باغ خواهد برد

مشتاق بوی دوست، سرگردان  نمی ماند

بر روی ما بستند، آب آرزوها را

اما زمین عشق، بی باران نمی ماند

تا نوشداروی لبان تو طبیب ماست

هر درد، حتی مرگ، بی درمان نمی ماند

نام قشنگ دوست، اسم اعظم عشق است

این راز، جز در قلب ما مهمان نمی ماند

یک روز، اسب بخت ما زین می شود آخر

در پای خر، این گوی و این مبدان نمی ماند

سختی کار ما هم آسان می شود روزی

کار شما هم، تا ابد آسان نمی ماند

دل بسته حرف شما بودیم و می دیدیم

چشمان سیاهت، بر سر پیمان نمی ماند

یک کوه شک در سینه دارد عقل، اما با

اعجاز لبخند تو، بی ایمان نمی ماند

یک روز عقلش می رسد، این طفل بازیگوش

سر به هوا شاید، ولی نادان نمی ماند

سر می دهیم و دستت از دامن نمی داریم

بی تو نشانی از سر و سامان نمی ماند

در قلب از ایمان پُر ما مردم عاشق

جایی برای رخنه شیطان نمی ماند!

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                           🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از های و هوی باد و توفان می توان گذشت
با بی خیالی از زمستان می توان گذشت


اینجا قرار مردمان بر بی قراری است
از حرف و قول و عهد و پیمان می توان گذشت


این روز ها، از آبرو و غیرت و شرف
حتی برای لقمه ای نان می توان گذشت


تنها شمایلی از آدم در میان ماست
از نام پر ز ننگ انسان می توان گذشت


دیوارهای سر شکن دارد ولی چه باک
همت کنی از این خیابان می توان گذشت

 

زخم دل شکسته محتاج طبیب نیست
خو چون کنی به درد ز درمان می توان گذشت


چون پای عشق در میان باشد چه جای جان!
مانند آب خوردن از آن می توان گذشت


ای صد فرشته مست یک جرعه دهان تو
با خنده ات ز حور و غلمان می توان گذشت


گر پیرو پیمبر دیوانگان شوی
از عقل و عشق و دین و ایمان می توان گذشت

 

■ این غزل رابا صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                        🎶 گوش کنید

 

 

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

برای قهوه و فنجان دوباره فرصت نیست

نشست برف بر ایوان دوباره فرصت نیست

پرم ز شوق جوانه زدن ولی افسوس

رسید فصل زمستان، دوباره فرصت نیست

نشسته بر سر شاخه هزار سیب، ولی

برای آدم و عصیان دوباره فرصت نیست

به خیل خاطره‌های گذشته دل خوش کن

برای دیدن یاران دوباره فرصت نیست

خیال گفت رساندم به دامنش دستت

ولی در عالم امکان دوباره فرصت نیست 

به گِل نشانده‌ای کشتی آرزوها را

رسید قصه به توفان دوباره فرصت نیست

دوباره دشت پر از لاله می‌شود اما

برای رویش انسان دوباره فرصت نیست

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

             🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۹:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شمس خواندم همچو مولانا خدا کردم تو را
پنج نوبت درنماز خود صدا کردم تو را
یادت از لب‌های خاموشم نشد یک دم قضا
در تمام لحظه‌های خود ادا کردم تو را
گرچه دستان من از دامان لطفت دور بود
سر به سوی آسمان هر شب دعا کردم تو را
جای آغوش کسی در سرنوشتم پر نبود
در قنوتم باخدا چون و چرا کردم تورا
تو مرا از چشم خود راندی و من با جان و دل
در دل خونین و جان خسته جا کردم تو را
در شب تاریکی و توفانی دریای دلم
دست از ساحل کشیدم ناخدا کردم تو را
خواب خوش بعد تو در چشمان من پیدا نشد
در دل کابوس‌هایم دست و پا کردم تو را
ای همه اسرار عالم در نگاه تو نهان
با تمام رازهایم آشنا کردم تو را

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

 

               🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نمی شود که برایت ترانه بنویسم

مدام شعرِ تَرِ عاشقانه بنویسم

هوای شهر پُر از بوی نفرت است، ببین!

چگونه من غزل شادمانه بنویسم؟

زبانه می کشد از قلب داغدیده ام، آه

ز سوز شعله و داغ زبانه بنویسم

شب است و خانه سیاه است و من پُر از دردم

به اشکِ دیده غمِ اهلِ خانه بنویسم

نمانده است سری روی شانه ی مردی

که من حدیثِ سر زلف و شانه بنویسم

به جانِ تو، قلم از حرفِ غصّه بیزار است

ولی نشاطِ کدامین بهانه بنویسم

من از تبارِ همین مردمِ پُر از دردم

ز دردِ مردمِ اهلِ زمانه بنویسم

 

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نشسته عقل و خرد در کلاس مکتب عشق
کشیده دانش و حکمت به دیده منت عشق

 اگر چه عقل هزاران دلیل محکم داشت
نشد حریف نگاهت که بود حجت عشق

به آسمان حقیقت رسیدن آسان است
چو آفتاب بسوزی اگر ز شدت عشق

تو را به گوشه محراب وصل راهی نیست
وضوی اشک بگیری مگر به نیت عشق

 حدیث دوست چه گویی به گوش کاسب زهد
ریا فروش ندارد خبر ز قیمت عشق

 بیا و بند محبت بزن به جام دلم
که این شکسته امیدش بُوَد به همت عشق

کمال عشق به از " من " گذشتن است، بیا
به سجدگاهِ " همه او" به قصد قربت عشق

 به عاشقی قسمت می دهم که شادآیی
طریق غصه خلاف است در طریقت عشق

 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

آمدی ما را به عشقت مبتلا کردی و رفتی

بی بهانه، بی خبر، دل را رها کردی و رفتی

از همه مردم بریدم تا بگیرم دامن تو

قطره را از دامن دریا جدا کردی و رفتی

قول دادی که بمانی در کنارم تا به ساحل

در دل توفان مرا بی ناخدا کردی و رفتی

داشتی بر گردن خود رکعتی از دل شکستن

آمدی و دل شکستی و ادا کردی و رفتی

مدعی دوستی در حرف بسیارند  چون تو

قصه ها از عشق گفتی ، ادعا کردی و رفتی

تا بپندارند مردم که تو هم اهل وفایی

آمدی و یک دو روزی را ریا کردی و رفتی

همچو نی ، بودیم از آوای مهرت پر ترانه

سوختی نیزار و نی را بی نوا کردی و رفتی

 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!



www.shereadm.ir
۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)