شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۴۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

 

سهم مرا ز دور تماشا نوشت و رفت
در خاطرات من دو ردپا نوشت و رفت
تا درس اشتیاق و عطش را بلد شوم
بر ماسه کویر من دریا نوشت و رفت
چون دست سرنوشت با من مهربان نبود
پیشانی مرا تک‌وتنها نوشت و رفت
هر خواهشی که داشتم مهر قبول خورد
اما در انتها دو سه اما نوشت و رفت
شادی یک دقیقه را بر من حرام کرد
غم را برابر همه دنیا نوشت و رفت
لبخند لطف و اخم غضب را کنار هم
بر چهره‌اش شبیه معما نوشت و رفت
از شور و شوق روز رسیدن سخن نگفت
داغ فراق را ولی زیبا نوشت و رفت
الهام صد غزل دلم را وعده داده بود
یک دو سه بیت تلخ بی‌معنا نوشت و رفت

 

   ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

  

 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دار صد حادثه بر پاست، خودت می دانی

نوبت عاشقی ماست، خودت می دانی

قلب خونین من و داغ هزاران لاله

باز هم فصل تماشاست، خودت می دانی

شعله عشق تو و دامن پروانه دل

آتش طور همین جاست، خودت می دانی

زلف آشفته، سر از پنجره بیرون کردی

قصد گیسوی تو غوغاست، خودت می دانی

روح پاییزی من، میل بهاران دارد

ساعت معجزه حالاست، خودت می دانی

سرنوشتم چو به دست تو رقم خواهد خورد

تلخ و شیرین همه زیباست، خودت می دانی

بیت های غزلم بوی شما را دارد

لفظ وابسته معناست، خودت می دانی

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                               🎶بشنوید

             

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تا نشد غرق سیاهی ها، شبی فردا نشد

هیچ کس عاشق نشد، تا مثل ما رسوا نشد

در بهشت زهد و تقوا هم نمی بینی کسی

روی  گندمگون او دید و دلش اغوا  نشد

خواستم دل  را  رها سازم، ز بند عاشقی

پینه پیشانی ام هم، حافظ تقوا نشد

عقل هم می خواست تا روشن شود چشمش به تو

پشت پا بر پادشاهی زد، ولی بودا  نشد

سنگ جای قلب دارد هرکه چشمت دید وباز

انقلابی چون سرِ ما، در دلش  برپا نشد

بی تو بردم  تشنگی ام را به  سوی آسمان

ابر ساقی شد ولی او هم حریف  ما  نشد

 

        ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                               🎶 بشنوید

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

نشسته ، بغض گلوها در انتظار شما

بیا که گل شود این غنچه در بهار شما

 

بیار جرعه ای از مستی لبت که شدیم

من و سبو و خم و جام می خمار شما

 

بیا که بشکند این میله های تیره ی شب

به صبح روشن چشمان بی قرار شما

 

امانت غم تو می کشم به دوش دلم

خم است پشت من و دل به زیر بار شما

 

بچین ز شاخه که شد در هوای دستانت

هزار پاره ی خونین ، دل انار شما

 

شبیه باد بر این برگ دل شکسته بوز

که تا به رقص در آید به افتخار شما

 

اگر چه دامن گل عار دارد از دستم

اجازه هست شوم همنشین خار شما؟

 

برای من که تو را در میان دل دارم

به هر کجا که نشینم بود کنار شما

 

●  این غزل را با صدای هوش  مصنوعی گوش کنید:

                                                 🎶 بشنوید

 

۰ نظر ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟

نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟

دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو

شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟

مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام

از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟

من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو

قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟

زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است

قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی

سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد

نازنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                         🎶 بشنوید

 

۱ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

انگار در وجود ما از پا فتادگان

تاب و توان ذره ای حرکت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

هر در زدیم ، پاسخ منفی شنیده ایم

در ذهن ما تفکر مثبت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو ، فرصت نمانده است

پنجاه بار برده ایم این بار و دیده ایم

در کوله بار عمر جز زحمت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی  به  وعدگاه  قیامت  نمانده است!

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                             🎶 بشنوید

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نمی شود که برایت ترانه بنویسم

مدام شعرِ تَرِ عاشقانه بنویسم

هوای شهر پُر از بوی نفرت است، ببین!

چگونه من غزل شادمانه بنویسم؟

زبانه می کشد از قلب داغدیده ام، آه

ز سوز شعله و داغ زبانه بنویسم

شب است و خانه سیاه است و من پُر از دردم

به اشکِ دیده غمِ اهلِ خانه بنویسم

نمانده است سری روی شانه ی مردی

که من حدیثِ سر زلف و شانه بنویسم

به جانِ تو، قلم از حرفِ غصّه بیزار است

ولی نشاطِ کدامین بهانه بنویسم

من از تبارِ همین مردمِ پُر از دردم

ز دردِ مردمِ اهلِ زمانه بنویسم

 

●این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                       🎶بشنوید

        

 

 

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

من هیچ تر از هیچم، چه بی تو و چه با تو

من ذره تو خورشیدی، من قطره و دریا تو

خالی ست خیال من، از هرچه و از هر که

از خاطر من رفته ، نام همه الّا تو

گفتم به دلم باده، با ساقی دیگر خور

با بغض جوابم داد؛ یا هیچکسی یا تو!

ما را نکشاند دل، جز جانب آن کعبه

می آیم و می آیم، همراه دلم تا تو

دیروز دلت با من، امروز غمم از تو

تا باز چه بنویسی، در دفتر فردا تو

باز آی و قلم ها را با خنده به رقص آور

ای خاطره شیرین ، ای شور غزل ها تو

جز دوست نمی آید ، در قافیه شعرم

تنها تو و تنها تو ، تنها تو و تنها تو

 

  ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید: 

              🎶 بشنوید 

 

 

           

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۸:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو، فرصت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی به وعده گاه قیامت نمانده است!

 

     ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                        🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

این ماه، پشت ابرها پنهان نمی ماند

این غنچه، تا پاییز در زندان نمی ماند

گل می کند، این بغض های در گلو مانده

خون دلم، در پرده چشمان نمی ماند

شیرینی آغاز سهم ما نشد ، اما

تلخی این افسانه، تا پیایان نمی ماند

پروانه ها را عطر گل، تا باغ خواهد برد

مشتاق بوی دوست، سرگردان  نمی ماند

بر روی ما بستند، آب آرزوها را

اما زمین عشق، بی باران نمی ماند

تا نوشداروی لبان تو طبیب ماست

هر درد، حتی مرگ، بی درمان نمی ماند

نام قشنگ دوست، اسم اعظم عشق است

این راز، جز در قلب ما مهمان نمی ماند

یک روز، اسب بخت ما زین می شود آخر

در پای خر، این گوی و این مبدان نمی ماند

سختی کار ما هم آسان می شود روزی

کار شما هم، تا ابد آسان نمی ماند

دل بسته حرف شما بودیم و می دیدیم

چشمان سیاهت، بر سر پیمان نمی ماند

یک کوه شک در سینه دارد عقل، اما با

اعجاز لبخند تو، بی ایمان نمی ماند

یک روز عقلش می رسد، این طفل بازیگوش

سر به هوا شاید، ولی نادان نمی ماند

سر می دهیم و دستت از دامن نمی داریم

بی تو نشانی از سر و سامان نمی ماند

در قلب از ایمان پُر ما مردم عاشق

جایی برای رخنه شیطان نمی ماند!

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                           🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)