شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۴۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

از های و هوی باد و توفان می توان گذشت
با بی خیالی از زمستان می توان گذشت


اینجا قرار مردمان بر بی قراری است
از حرف و قول و عهد و پیمان می توان گذشت


این روز ها، از آبرو و غیرت و شرف
حتی برای لقمه ای نان می توان گذشت


تنها شمایلی از آدم در میان ماست
از نام پر ز ننگ انسان می توان گذشت


دیوارهای سر شکن دارد ولی چه باک
همت کنی از این خیابان می توان گذشت

 

زخم دل شکسته محتاج طبیب نیست
خو چون کنی به درد ز درمان می توان گذشت


چون پای عشق در میان باشد چه جای جان!
مانند آب خوردن از آن می توان گذشت


ای صد فرشته مست یک جرعه دهان تو
با خنده ات ز حور و غلمان می توان گذشت


گر پیرو پیمبر دیوانگان شوی
از عقل و عشق و دین و ایمان می توان گذشت

 

■ این غزل رابا صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                        🎶 گوش کنید

 

 

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

برای قهوه و فنجان دوباره فرصت نیست

نشست برف بر ایوان دوباره فرصت نیست

پرم ز شوق جوانه زدن ولی افسوس

رسید فصل زمستان، دوباره فرصت نیست

نشسته بر سر شاخه هزار سیب، ولی

برای آدم و عصیان دوباره فرصت نیست

به خیل خاطره‌های گذشته دل خوش کن

برای دیدن یاران دوباره فرصت نیست

خیال گفت رساندم به دامنش دستت

ولی در عالم امکان دوباره فرصت نیست 

به گِل نشانده‌ای کشتی آرزوها را

رسید قصه به توفان دوباره فرصت نیست

دوباره دشت پر از لاله می‌شود اما

برای رویش انسان دوباره فرصت نیست

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

             🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۹:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شمس خواندم همچو مولانا خدا کردم تو را
پنج نوبت درنماز خود صدا کردم تو را
یادت از لب‌های خاموشم نشد یک دم قضا
در تمام لحظه‌های خود ادا کردم تو را
گرچه دستان من از دامان لطفت دور بود
سر به سوی آسمان هر شب دعا کردم تو را
جای آغوش کسی در سرنوشتم پر نبود
در قنوتم باخدا چون و چرا کردم تورا
تو مرا از چشم خود راندی و من با جان و دل
در دل خونین و جان خسته جا کردم تو را
در شب تاریکی و توفانی دریای دلم
دست از ساحل کشیدم ناخدا کردم تو را
خواب خوش بعد تو در چشمان من پیدا نشد
در دل کابوس‌هایم دست و پا کردم تو را
ای همه اسرار عالم در نگاه تو نهان
با تمام رازهایم آشنا کردم تو را

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

 

               🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نشسته عقل و خرد در کلاس مکتب عشق
کشیده دانش و حکمت به دیده منت عشق

 اگر چه عقل هزاران دلیل محکم داشت
نشد حریف نگاهت که بود حجت عشق

به آسمان حقیقت رسیدن آسان است
چو آفتاب بسوزی اگر ز شدت عشق

تو را به گوشه محراب وصل راهی نیست
وضوی اشک بگیری مگر به نیت عشق

 حدیث دوست چه گویی به گوش کاسب زهد
ریا فروش ندارد خبر ز قیمت عشق

 بیا و بند محبت بزن به جام دلم
که این شکسته امیدش بُوَد به همت عشق

کمال عشق به از " من " گذشتن است، بیا
به سجدگاهِ " همه او" به قصد قربت عشق

 به عاشقی قسمت می دهم که شادآیی
طریق غصه خلاف است در طریقت عشق

 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

آمدی ما را به عشقت مبتلا کردی و رفتی

بی بهانه، بی خبر، دل را رها کردی و رفتی

از همه مردم بریدم تا بگیرم دامن تو

قطره را از دامن دریا جدا کردی و رفتی

قول دادی که بمانی در کنارم تا به ساحل

در دل توفان مرا بی ناخدا کردی و رفتی

داشتی بر گردن خود رکعتی از دل شکستن

آمدی و دل شکستی و ادا کردی و رفتی

مدعی دوستی در حرف بسیارند  چون تو

قصه ها از عشق گفتی ، ادعا کردی و رفتی

تا بپندارند مردم که تو هم اهل وفایی

آمدی و یک دو روزی را ریا کردی و رفتی

همچو نی ، بودیم از آوای مهرت پر ترانه

سوختی نیزار و نی را بی نوا کردی و رفتی

 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!



www.shereadm.ir
۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

باید بگردم، باز هم پیدا کنم خود را
باید، جدا از این همه غوغا کنم خود را
من که خود از رنگ و ریای خود خبر دارم
یک روز، باید عاقبت رسوا کنم خود را
گاهی خودِ من باعثِ دردسر خویشم
یک جور باید از سرِ خود واکنم خود را
بردارم از دریا دل و، سر از بیابان ها
پرده نشین خانه
ئ تقوا کنم خود را
قاضی شدم، هی حکمِ انکار شما دادم
این بار می خواهم ولی حاشا کنم خود را
من کیستم؟ اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم
باید دوباره در خودم معنا کنم خود را !

 

۰ نظر ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دلم را برده ای، با لشکر زیر نقابی ها

سیاه ها، سرخ ها، یک دسته ی وحشی شرابی ها

ندارم آرزویی، گر شود روزی نصیب من

پریدن، بال در بال شما، در اوج آبی ها

بهای عشق را مجنون و سرگردان شدن کردی

پشیمان نیستم، هرگز! از این کوچه خوابی ها

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل»

تحمل می توانیم کرد، ما دل آفتابی ها

صبوری کن کلید هر دَری در گردن صبر ست

شکیبایی ست هر جا نردبان کامیابی ها

        خراب دوستان یک دل و با معرفت هستم

ملاک مرد بودن نیست، الّا این خرابی ها

۰ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

کسی، در سینه دارد می زند طبلِ عزا، امشب!

مگر شمرِ نگاهت، کرد قصدِ کربلا امشب

میان قتلگاهم با دل صد پاره، افتاده

نشسته سوگوارِ من، غریب و آشنا امشب

نمی تابد بر این ویرانه از اُمیّد سوسویی

ندارد دور خود پروانه، شمع اشک ما امشب

پریشان مو، گریبان پاره، در سوگ تو می گریم

ز دلتنگی نمی گیرد، غمت در سینه جا امشب

دلم در حسرت یک جُرعه ی دیدار می سوزد

صدای العطش می آید از این نینوا امشب

دعا کردم، نکردی استجابت سنگ دل ! آخر

شکایت می برم از تو، به درگاه خدا امشب!

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

ای راز نهان ، راز نهان، راز نهانم

امروز تو را در غزلی تازه بخوانم

ممکن نشود رشته این عشق بریدن

لیلی تر ازآنی تو و مجنون تر از آنم

من هیچ، نگهدار ولی حرمت عشقت

یک لحظه به دامان محبت بنشانم

بی گرمی عشق تو به سردی زمستان

بی سبز حضور تو به زردی خزانم

مثل گل روییده به گلدان کویرم

باید تو بباری که من تازه بمانم

مهمان تماشای منی امشب و ای کاش

تا صبح ابد چشم به چشم تو بمانم

۱ نظر ۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)