شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۴۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

بدون تو بودن؟ مگر می شود!

مگر روزها بی تو سر می شود!

لبت دم ز صلح و صفا می زند

دو چشم سیاه تو، شر می شود

زدی آتشم، تا گلستان شوم

چرا شعله هی بیشتر می شود؟

مرا سیل سودای تو می برد

تو را لحظه ای دیده ترمی شود؟

اگر مست چشمان تو شد دلی

چو من در دهان خطر می شود

تو گفتی که حل می شود مشکلم

ولیکن به خون جگر می شود

امید همه زندگی ام تویی

نکن نا امیدم، اگر می شود!

۰ نظر ۰۹ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تنهایی و غروب و خیابان، چه می شود!

من با تو ، زیر نم نم باران، چه می شود!

پشت حصار آبی چترت  قدم زدن

از دیده های دیگران پنهان، چه می شود!

چشمان من پر از تمنّای شنیدن و

لب های تو غزل غزل خندان، چه می شود!

انگشت های خیس تو در دست های من

بازی موج و ماهی و توفان، چه می شود!

شانه به شانه، بی خیال سوزِ بادِ سرد

رفتن، بدون نقطه پایان، چه می شود!

تصویر آرزوی من، مثل تو ساده است

گر اتفاق بیفتد، به قرآن چه می شود!!

۰ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شب سیاه منی و سحر نداری تو
به جز شکستن دل ها، هنر نداری تو


شبیه سرو نشستی، میان باغ دلم
اگر چه سبز و ستبری، ثمر نداری تو

 

به پیش پای تو مردیم و تر نشد چشمت
درون سینه خود، دل مگر نداری تو؟


چه فایده که بریزی به دامنم ای اشک
اگر به قلب چو سنگش اثر نداری تو


مسیر عشق پر از سنگلاخ حادثه هاست
نشان مردم اهل خطر نداری تو

 

تو را مجال رسیدن به کعبه او نیست
برو! برو! ... که پای سفر نداری تو


هنوز ذره ای از عقل در سرت مانده
کلاه عاشق بیدل، به سر نداری تو

 

ز کشف خانه سیمرغ، شادمان شده ای
ولی چه فایده ای، بال و پر نداری تو


نمی رسد به تو، ای آسمان! دعای دلم
شبیه خانه معشوق، در نداری تو


«کلید خانه قلبت کجاست؟»؛ پرسیدم
به ناز گفت: «مگر شعر تر نداری تو»!

 

 

۰ نظر ۲۹ آذر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

نشسته بغضِ گلوها در انتظار شما

بیا که گل شود این غنچه در بهار شما

بیار جرعه ای از مستی لبت که شدیم

من و سبو و خم و جام می خمار شما

بیا که بشکند این میله های تیره ی شب

به صبح روشن چشمان بی قرار شما

امانت غم تو می کشم به دوش دلم

خم است پشت من و دل به زیر بار شما

بچین ز شاخه که شد در هوای دستانت

هزار پاره ی خونین، دلِ انار شما

شبیه باد بر این برگِ دل شکسته بِوَز

که تا به رقص در آید به افتخار شما

اگر چه دامن گل عار دارد از دستم

اجازه هست شوم همنشین خار شما؟

برای من که تو را در میان دل دارم

به هر کجا که نشینم، بُوَد کنار شما

 

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۸:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دوبار فصل زمستان ، دوباره برف وکلاغ

دوباره فصل نگاه های گرم و قهوه داغ

 

دوباره بازی سیگار و "ها " و خندیدن

دوباره قصه چتر و لب تو بوسیدن

 

کلاغ و برف و من و کاج سبز اینجاییم

دوباره بی تو در این عصر سرد تنهاییم

 

دوباره پشت کدامین چراغ جا ماندی

که باز از من و کاج و کلاغ جا ماندی

 

ببین که شب شد و فانوس ماه روشن نیست

تو نیستی و چراغ نگاه روشن نیست

 

نگاه من به ته پیچ کوچه زنجیر است

نیامدی و اذان می دهد خبر : دیر است !

۰ نظر ۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تو و شانهٔ باد و زلف پریشان

من و حسرت و آه و دو چشم گریان

تو می‌رفتی و من پی خاطراتت

محله محله، خیابان خیابان

در این خشک‌سالی مهر و محبت

نگفت آسمان حرفی از ابر و باران

نه گوشم شنید عاشقانه صدایی

نه شد دیدگانم به یک خنده مهمان

به چشمان تو بسته بودم دلم را

بریدی چه ساده، شکستی چه آسان

ندارم پس از تو به دنیا امیدی

ندارد امیدی به‌جز عشق انسان

پس از آن شکستن، پس ازآن بریدن

امیدم به مرگ است، از تو چه پنهان

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

کسی در سینه دارد می زند طبل عزا امشب

مگر شمر نگاهت کرد قصد قلب ما امشب

میان قتلگاهم با دل صد پاره افتاده

نشسته سوگوار من غریب و آشنا امشب

نمی تابد بر این ویرانه از امیّد سوسویی

ندارد دور خود پروانه، شمع اشک ما امشب

پریشان مو، گریبان پاره ، در سوگ تو می گریم

ز دلتنگی، نمی گیرد غمت در سینه جا امشب

دلم در حسرت یک جرعه دیدار تو می سوزد

صدای العطش می آید از این نینوا امشب

دعا کردم ، نکردی استجابت، سنگ دل ! آخر

شکایت می برم از تو به درگاه خدا امشب

۰ نظر ۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۷:۵۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تو اسم اعظم عشقی، تو نام دیگر لیلا

من از دیار جنونم، همیشه بی تو و تنها

تو آن سپیده صبحی، که می شود نوروز

من آن غروب سیاهم، که می شوم یلدا

من آن نهال نحیفم که ریشه ام خشکید

من آن شبم که ندارم، در پی ام فردا

نه ذرّه ام که کند جذب، مِهر خورشیدم

نه قطره ام که کنم خانه، در دلِ دریا

گرفته دور و برم را حصار خاموشی

تو بی خبر که سکوتت چه می کند با ما

امیدْ بسته به تو، مثلِ من، هزار اگر

در انتظار تو اینجا، من و هزار امّا

پر است خواب من از لحظه های آمدنت

صدای پای تو، تعبیر می شود آیا ؟

 

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۸:۱۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

رفتی تو، ولی قصه به پایان نرسیده ست

پاییز امیدم، به زمستان نرسیده ست

 

زود است دل عاشق بیچاره شکستن

این شیشه پر مهر به آبان نرسیده ست

 

دستم به دعا دامن صد کعبه گرفته

قلبم به سراپرده ایمان نرسیده ست

 

من مثل نسیمم که به دنبال تو یک عمر

افتاد و به آن زلف پریشان نرسیده ست

 

سهم من از آن لاله به جز داغ نکردند

یک جام از آن سرخ به رندان نرسیده ست

 

ای چشم نگهدار به دل خون جگر را!

ابری ست، ولی موسم باران نرسیده ست!

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)