شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم» ثبت شده است

تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا

سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا

مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم

به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا

ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !

گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما

دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو

به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا

میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد

برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا

گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت

نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها

دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟

دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟

من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت

بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از حصار زندگی پرواز می خواهد دلم

نوحه بس کن ، یک دهن  آواز می خواهد دلم

از سکوت همنشینان خسته ام، فریاد کن

هم سخن، همراه، هم آواز می خواهد دلم

دردها ناگفته دارم ، سنگ می خواهم صبور

درد مندی همچو خود همراز می خواهد دلم

گوش مالی ها کشیدم از زمین و آسمان

کودکی پیرم، کمی هم ناز می خواهد دلم

نغمه تار  و سه تار و ناله چنگ و رباب

خوش بود، اما کمی هم جاز می خواهد دلم

مانده ام در پشت درهایی که عمری بسته بود

سوی آبی ها، دو چشم باز می خواهد دلم

خواب ها، کابوس تر از بختک بیداریست

خفته بیدارم که خواب ناز می خواهد دلم

زندگانی راه همواری است، بی بالا و پست

گاه راه پر زدست انداز میخواهد دلم

بس که پایان بوده ام چون نقطه هر آغاز را

پای پرگارم، خط آغاز می خواهد دلم

من نمی گویم ید بیضا بیارید و عصا

یک سر سوزن ولی اعجاز میخواهد دلم

حافظ و سعدی نمی گویم، ولی کو بیدلی

عاشقی، رندی غزل پرداز می خواهد دلم

صفحه شطرنج عاشق شاه می خواهد چه کار

تا فداسازم سری، سرباز میخواهد دلم

چون هوای دودآلوده، دلم اینجا گرفت

یک نفس پرواز تا شیراز می خواهد دلم

بیدها مجنون چشم نرگس شیرازیند

من ولی بالای سروناز می خواهد دلم

گرچه چشمان شما، صلح و صفا دارد به دل

غمزه  مژگان تیرانداز می خواهد دلم

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دل بسته ای به لحظه های همنشینی اش

یک روز هم ، نمی توانی تا نبینی اش

دل برده با نگاه گرم و حرف های سرخ

امید بسته ای به فصل بوسه چینی اش

با این گمان  ، که نیمه گمشده تو است

با دلهره  به دلبری  برمی گزینی اش

او بی خبر ز خواهش انگشت های تو

تو  پای  بسته  حیا  و  شرمگینی اش

او عشق را به  آسمان  پیوند می دهد

تو عاشقی ، اگرچه از نوع زمینی اش

مانند سیب سرخ، تو می خواهی اش؛ ولی

دستت  نمی رسد ، که ز شاخه بچینی اش

 


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نه سرمستی آرزو

نه سرگرانی نومیدی!

نه رویای شیرین عشق

نه تلخی حقیقت تنهایی

 

نه!

هیچ چیز

مرا به خویش نمی خواند

 

نه هیچ چیز !

زندگی

هنوز
جرعه مرگ را در جام تجربه دارد
۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهراب

سهراب نام من است

مادرم عشق بود

و عقل پدرم

عشق دیوانه می کند

عقل اما

خود

دیوانگی ست

 

خسته

به سوی تو آمده ام

خسته از آب و خاک

خسته از خون

خسته  از ایمان

از مرزهایی که دشمن می سازند

 

زندگی

بازی زیبایی نیست

خنجری در تقدیر من است

که در جستجوی آنم

نامت را به من بگو

سهراب

نام من است

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)