شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۳۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آدم» ثبت شده است

 

گذشت دور زمستان، بیا دوباره شروع کن

شبیه غنچه ئ خندان، بیا دوباره شروع کن

 

به خواهش دل تنگت، بزن به دریا دل

نترس از شب و طوفان، بیا دوباره شروع کن

 

کویر، تشنه ئ آوای گام های شماست

به نام حضرت باران، بیا دوباره شروع کن

 

به این خمارِ به ماتم نشسته ئ تنها

شراب شوق بنوشان، بیا دوباره شروع کن

 

دوباره قصه ی آدم، دوباره قصه ی حوا

دوباره قصه ی شیطان، بیا دوباره شروع کن

 

بیا ز شاخه بچین سیب سرخ عصیان را

همین ثانیه، الان، بیا دوباره شروع کن!

 

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

ای دیدن تو لحظه لحظه روزگار نو

نوروز آمد و دوباره شد بهار نو

بردی ز دست هر چه بود از عقل و دل مرا

دارم به سر هنوز هم فکر قمار نو

من می پَرم به بالِ عقل از درّه های عشق

می گیردم دو چشم شوخت در حصار نو

کشتم به صد مجاهدت این اژدها، ولی

می پرورم در آستین ام  باز ...  مار نو

اینجا نشسته، می زنم فریاد: "عاشقم"!

پس کی دوباره می بری ام پای دارنو

گر چه به جاست از ازل پیمان عاشقی

می گیری از لبان من قول و قرار نو

درویش را به دلق کهنه خوش تر است دل

یار قدیم،  پیش ما، بهتر ز یار نو

از حرف های کهنه ما، دوست خسته شد

امسال می روم پی شعر و شعار نو!

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بگذار تا بمانم اینجا، در حصار خودم

اینجا درون آینه، در انتظار خودم

 

مرا چه کار به دنیای پر هیاهوتان

        گم کرده ام خود خودم را، بیقرار خودم

 

 

       نه ترشده ست دیده ای، نه تنگ شد دلی

از زار زار گریه  ام، بر حال زار خودم

 

آماده ام بیا، تو ماندی و من رفیق

خود بافتم، گره زدم، طناب دار خودم!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نصیب ما همه بیچارگی ودر به دری ست

و آن چه دیده ا ی، تازه نتایج سحری ست

خبر زشادی و شور و نشاط اینجا نیست

اگر به خنده لبی بازشد ز بیخبری ست

جهان به کام کسی می شود که اهل هواست

پیاله من وتو، پر ز قهوه قجری ست

ببین چگونه گلستان، پرازکلاغ شده

گل مراد من آنجا به دامن دگری ست

نگار من که ز من روی می کند پنهان

به چشم مردم دیگر ولی به جلوه گری ست

دلم چو برگ گل و قلب او به سختی خار

حکایت من و او قصه ای ز دیو و پری ست

به چشم های خود ما هم اعتمادی نیست

که مثل باد همیشه به کار پرده دری ست

هر آنکسی که در این روزگار قدر یدید

بدان که بر سر او هم کلاه بی هنری ست

به عالمی خبر از حال خویش دادم،گفت :

اسیراره شدن، بازتاب بی ثمری ست!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

     

 

      نامت را نمی دانم

شاید همنام گلی باشی

به سرخی لاله

به سفیدی یاس

 

نامت را نمی دانم

شاید همنام پرنده ای باشی

تنها و پر غرور

شبیه عقاب

زیبا و پر شکوه

مثل پروانه

 

نامت را نمی دانم

می دانم، باران اشاره ای به تو دارد

و دریا ...

آیینه ای ست در برابر تو

 

در افسانه ها گفته اند

نامت مثل نسیم

کوه به کوه می رود

و در حرف سوم

به قاف می رسد!

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بیا سفر کنیم

به حروف

         پیش از آغاز قلم

به کلام

        پیش از آغاز زبان

 

بگذار چشم بگوید

بگذار چشم بخواند

اعتماد کن!

       به همزبانی چشم ها

                    به همدلی نگاه!

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

شبیه خواب و خیالی، شبیه رویایی

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی

به چشم عشق، تو را غیبتی نمی افتد

چو ماه، در دل شب های تیره پیدایی

بدون هرم نفس های زندگی بخشت

نی شکسته ما برنیارد آوایی

شود چو قطره ی اشکی به سوی تو جاری

برای ماهی قلبم، تو مثل دریایی

به جای کوزه اگر چه شکسته ای دل من

برای من تو همانی، همان که لیلایی

من از ازل پی معنای زندگی بودم

تویی که پاسخ هر پرسشم ز معنایی

درون سینه تپش های قلب عاشق من

شهادتی ست بر این آرزو که می آیی

تو را نه دیده، که قلبم گرفته در آغوش

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی!

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۰۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)