به من گفتی : "شما؟"، بیمار عشقم ، غرق حیرانی
چو شیشه صاف و ساده ؛ مثل این شعری که می خوانی
بخوان این برگ های خط خطی سرنوشتم را
نبینی در کتاب عمر من یک حرف پنهانی
یکی چون من دل از کف داده ای، رو می کند بازی
تمام دست هایم یکسره آمد پریشانی
شبیه گل که پروانه خبر دارد ز اسرارش
تمام راز هایم را تو خیلی خوب می دانی
از این دنیا همین دل شد نصیب من که می بینی
کباب دیگران ، آیا تو می خواهی بسوزانی؟
آری! عاشق شدن خطر دارد
گفته بودم که : دردسر دارد!
هر کسی را از عاشقان دیدم
لبِ پر آه و چشمِ تر دارد
جز شب عاشقان دور از یار
هر شب دیگری سحر دارد
به مثل باغ سبز از دورست
قفل بر قفل روی در دارد
برنیاید ز دست دل کاری
گرچه او آه کارگر دارد
می گشاید دری به زور دعا
پشت آن صد در دگر دارد
از دل من بپرس مقصد عشق
کز خیالات او خبر دارد
تو چو صیادِ پای بر خاکی
او چو سیمرغ بال و پر دارد
پای در دام عشق نگذارد
هر که یک ذرّه عقل اگر دارد
ظاهرش پر ز خیر می بینی
باطنی فتنه خیز و شرّ دارد
کام بر عاشقان حرام شدست
به جز آن کس که سیم و زر دارد
آدم شو و از عالمِ بالا، بیا پایین
با سیبِ سرخِ عشق، با حوا، بیا پایین
بالا نشستن گرچه شیرین است، مجنون شو
داری اگر در دل غمِ لیلا، بیا پایین
چون قاصدک، دل را به بالِ بادها بسپار
تا دست های عاشقِ تنها بیا پایین
شد بارِغم سنگین تر از تابِ صبوری ها
ای اشک از مژگانِ چشم ما، بیا پایین
می خواستی در سینهٔ دریا کنی منزل
دریاست اینجا، قطره جان! حالا بیا پایین
ما را پروبال پریدن با عقابان نیست
یا دست ما را کن رها و یا بیا پایین
این نردبان! خود خواهی ات را می برد بالا
افتادگی آموز، از بالا بیا پایین
حاشا نکن! از عشقْ داغی بر دلت مانده
چون سیل از دیوارهٔ حاشا بیا پایین
بال و پر پروانه ها را سوختی بس نیست؟
آمد سحر، ای سرکش زیبا بیا پایین
این اسب سرگردان ندارد مقصدی در پیش
درویش باش! از گُرده دنیا بیا پایین
نیست اقرار زبان، همپایه ایمان دل
با حضور قلب امضا می شود پیمان دل
دل بریدی و نمی دانی که بعد رفتنت
مانده روی دوش عقلم، پیکر بی جان دل
عقل می خواهد، مرا با مصلحت میزان کند
عشق اما می دهد فرمان، شوم میزان دل
نیستم دیوانه گاهی گر کنم دیوانگی
عقل هم سر می گذارد، گاه بر دامان دل
عقل می گوید جواب سنگ ها ، جز سنگ نیست
گر شکست او دل ، تو بشکن نیز دل تاوان دل
خرده بر رفتار هر لحظه دگرگونم نگیر
گاه در فرمان عقلم ، گاه در فرمان دل
بی دلی درد بزرگ مردم این روزهاست
کاش یک روزی ببارد آسمان ، باران دل
سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست
جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست
من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو
یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست
من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور
این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست
افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل
داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست
چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !
این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست
عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش
جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست
وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی
رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست
جنگیدن سربازها را من نمی فهمم
بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست
تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را
از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست
آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس
این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست