تا دشت از تو بشنود بوی بهار را
ای غنچه! باز کن گره از لب که گل شوی
تا دشت از تو بشنود بوی بهار را
ای غنچه! باز کن گره از لب که گل شوی
بیا برای تو از حال خود خبر بدهم
بیا به حال خودم باز ناله سر بدهم
بگویم از شب تاریک و دست های بلند
گزارشی ز دعا های بی اثر بدهم
مرا که بخت نصیبی نداد از چشمت
به گوش تو غزلی ناب ، دردسربدهم
بخوانم از ته دل یک قصیده دلتنگی
ز داغ های دلم شرح مختصر بدهم
خیال دیدنت افتاد در سرم امروز
بده اجازه به این قصه بال و پر بدهم
بعضی رازها را
نمی شود فریاد زد
بعضی رازها را
نمی شود گریه کرد
بعضی رازها را
نمی شود خندید
راز عشق را اما
حتی نمی شود زمزمه کرد
من
چون رازی
تو را
در زمزمه هایم...
سکوت می کنم!
بدون تو بودن؟ مگر می شود!
مگر روزها بی تو سر می شود!
لبت دم ز صلح و صفا می زند
دو چشم سیاه تو، شر می شود
زدی آتشم، تا گلستان شوم
چرا شعله هی بیشتر می شود؟
مرا سیل سودای تو می برد
تو را لحظه ای دیده ترمی شود؟
اگر مست چشمان تو شد دلی
چو من در دهان خطر می شود
تو گفتی که حل می شود مشکلم
ولیکن به خون جگر می شود
امید همه زندگی ام تویی
نکن نا امیدم، اگر می شود!
ابر سیاه چشم هایش غرق باران بود
خورشید یک لبخند پشت پرده پنهان بود
در جستجوی اعتماد شانه ای می گشت
انگار مثل فکرهای من پریشان بود
نیلوفری روییده در مرداب تنهایی
زیبایی خورشید در هرم بیابان بود
همرنگ داغ لاله پژمرده در پاییز
فریاد تلخ برگ مانده در خیابان بود
در دست هایش سیب سرخ خواهش حوا
در جیب هایش آتشی از جنس عصیان بود
اندیشه هایش غرق طوفان های شک آمیز
هر چند دریای دل او پر ز ایمان بود
جایی میان نور و ظلمت، مانده سرگردان
تصویری از سرگشتگی روح انسان بود
این بال و پر شکسته را پرواز هدیه کن
یک فرصت دوباره، یک آغاز هدیه کن
این سوگوار بی تو بودن را به خنده ای
شور ترانه، شادی آواز هدیه کن
تا باز زندگی این نی پر نوا شود
عیسای من، به من دمی اعجاز هدیه کن
جان و دلم همه نیاز غمزه های توست
قهر و غضب بس است، قدری ناز هدیه کن
خسته شدم از این همه شب روزهٔ سکوت
چیزی بگو! به گوش من یک راز هدیه کن
گر نیست این غزل به چشم طبع تو روان
بیتی ز شعر خواجه شیراز هدیه کن
مستِ چشمانِ توام، این باده را از من نگیر
لطف کن، این دلخوشی ساده را از من نگیر
از همه دار و ندار من، غروری مانده است
این نشانِ مردمِ آزاده را از من نگیر!