شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

 

لَب را به رویِ خَنده بَستَم در نَبودَنَت
با اَشک و آه و ناله نِشَستَم در نَبودَنَت
اِی ‌ناخدایِ عِشق، رها کُن مَرا زِ مَن 
در دامِ عَقلِ خود پَرَستَم در نَبودَنَت
عِشقِ تو را در این غَزَل، فَریاد کَردِاَم
عَهدِ سُکوت را شِکَستَم در نَبودَنَت
سَرر رفتِه اَم چو کاسِه یِ صَبر از نَدیدَنَت
زَنجیرِ حوصِله گُسَستَم در نَبودَنَت
از ساقیِ نگاهِ سرمستِ تو دورَم و 
با جامِ خاطِرات مَستَم در نَبودَنَت
دیروز، سَربُلَند بودَم مِثلِ آفتاب
اِمروز، مِثلِ ذَرِّه پَستَم در نَبودَنَت
بیعاارتر نَدیدَم از خود در فِراقِ دوست
تو رفتیّ و هَنوز هَستَم در نَبودَنَت

 

        ■  این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                             🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

این ماه، پشت ابرها پنهان نمی ماند

این غنچه، تا پاییز در زندان نمی ماند

گل می کند، این بغض های در گلو مانده

خون دلم، در پرده چشمان نمی ماند

شیرینی آغاز سهم ما نشد ، اما

تلخی این افسانه، تا پیایان نمی ماند

پروانه ها را عطر گل، تا باغ خواهد برد

مشتاق بوی دوست، سرگردان  نمی ماند

بر روی ما بستند، آب آرزوها را

اما زمین عشق، بی باران نمی ماند

تا نوشداروی لبان تو طبیب ماست

هر درد، حتی مرگ، بی درمان نمی ماند

نام قشنگ دوست، اسم اعظم عشق است

این راز، جز در قلب ما مهمان نمی ماند

یک روز، اسب بخت ما زین می شود آخر

در پای خر، این گوی و این مبدان نمی ماند

سختی کار ما هم آسان می شود روزی

کار شما هم، تا ابد آسان نمی ماند

دل بسته حرف شما بودیم و می دیدیم

چشمان سیاهت، بر سر پیمان نمی ماند

یک کوه شک در سینه دارد عقل، اما با

اعجاز لبخند تو، بی ایمان نمی ماند

یک روز عقلش می رسد، این طفل بازیگوش

سر به هوا شاید، ولی نادان نمی ماند

سر می دهیم و دستت از دامن نمی داریم

بی تو نشانی از سر و سامان نمی ماند

در قلب از ایمان پُر ما مردم عاشق

جایی برای رخنه شیطان نمی ماند!

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                           🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از های و هوی باد و توفان می توان گذشت
با بی خیالی از زمستان می توان گذشت


اینجا قرار مردمان بر بی قراری است
از حرف و قول و عهد و پیمان می توان گذشت


این روز ها، از آبرو و غیرت و شرف
حتی برای لقمه ای نان می توان گذشت


تنها شمایلی از آدم در میان ماست
از نام پر ز ننگ انسان می توان گذشت


دیوارهای سر شکن دارد ولی چه باک
همت کنی از این خیابان می توان گذشت

 

زخم دل شکسته محتاج طبیب نیست
خو چون کنی به درد ز درمان می توان گذشت


چون پای عشق در میان باشد چه جای جان!
مانند آب خوردن از آن می توان گذشت


ای صد فرشته مست یک جرعه دهان تو
با خنده ات ز حور و غلمان می توان گذشت


گر پیرو پیمبر دیوانگان شوی
از عقل و عشق و دین و ایمان می توان گذشت

 

■ این غزل رابا صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                        🎶 گوش کنید

 

 

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

برای قهوه و فنجان دوباره فرصت نیست

نشست برف بر ایوان دوباره فرصت نیست

پرم ز شوق جوانه زدن ولی افسوس

رسید فصل زمستان، دوباره فرصت نیست

نشسته بر سر شاخه هزار سیب، ولی

برای آدم و عصیان دوباره فرصت نیست

به خیل خاطره‌های گذشته دل خوش کن

برای دیدن یاران دوباره فرصت نیست

خیال گفت رساندم به دامنش دستت

ولی در عالم امکان دوباره فرصت نیست 

به گِل نشانده‌ای کشتی آرزوها را

رسید قصه به توفان دوباره فرصت نیست

دوباره دشت پر از لاله می‌شود اما

برای رویش انسان دوباره فرصت نیست

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

             🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۹:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شمس خواندم همچو مولانا خدا کردم تو را
پنج نوبت درنماز خود صدا کردم تو را
یادت از لب‌های خاموشم نشد یک دم قضا
در تمام لحظه‌های خود ادا کردم تو را
گرچه دستان من از دامان لطفت دور بود
سر به سوی آسمان هر شب دعا کردم تو را
جای آغوش کسی در سرنوشتم پر نبود
در قنوتم باخدا چون و چرا کردم تورا
تو مرا از چشم خود راندی و من با جان و دل
در دل خونین و جان خسته جا کردم تو را
در شب تاریکی و توفانی دریای دلم
دست از ساحل کشیدم ناخدا کردم تو را
خواب خوش بعد تو در چشمان من پیدا نشد
در دل کابوس‌هایم دست و پا کردم تو را
ای همه اسرار عالم در نگاه تو نهان
با تمام رازهایم آشنا کردم تو را

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

 

               🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

    تا دشت از تو بشنود بوی بهار را

   ای غنچه! باز کن گره از لب که گل شوی

 

 

 

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

    کسی که دل بسپارد به شور واژه شعر

    به یک پیاله غزل مست می شود گاهی

 

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۳۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


۱ نظر ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نمی شود که برایت ترانه بنویسم

مدام شعرِ تَرِ عاشقانه بنویسم

هوای شهر پُر از بوی نفرت است، ببین!

چگونه من غزل شادمانه بنویسم؟

زبانه می کشد از قلب داغدیده ام، آه

ز سوز شعله و داغ زبانه بنویسم

شب است و خانه سیاه است و من پُر از دردم

به اشکِ دیده غمِ اهلِ خانه بنویسم

نمانده است سری روی شانه ی مردی

که من حدیثِ سر زلف و شانه بنویسم

به جانِ تو، قلم از حرفِ غصّه بیزار است

ولی نشاطِ کدامین بهانه بنویسم

من از تبارِ همین مردمِ پُر از دردم

ز دردِ مردمِ اهلِ زمانه بنویسم

 

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)