شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آدم با صدای هوش مصنوعی» ثبت شده است

 

 

سهم مرا ز دور تماشا نوشت و رفت
در خاطرات من دو ردپا نوشت و رفت
تا درس اشتیاق و عطش را بلد شوم
بر ماسه کویر من دریا نوشت و رفت
چون دست سرنوشت با من مهربان نبود
پیشانی مرا تک‌وتنها نوشت و رفت
هر خواهشی که داشتم مهر قبول خورد
اما در انتها دو سه اما نوشت و رفت
شادی یک دقیقه را بر من حرام کرد
غم را برابر همه دنیا نوشت و رفت
لبخند لطف و اخم غضب را کنار هم
بر چهره‌اش شبیه معما نوشت و رفت
از شور و شوق روز رسیدن سخن نگفت
داغ فراق را ولی زیبا نوشت و رفت
الهام صد غزل دلم را وعده داده بود
یک دو سه بیت تلخ بی‌معنا نوشت و رفت

 

   ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

  

 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


خاموشم اما درغمت چشمان تر دارم
می ترسم اما باز هم میل خطر دارم
پاییز در راه است و من چون باغبان پیر
یک باغ پر ازشاخه های بی ثمر دارم
تاکی به دنبال سراب آرزو باشم
از این بیابان خسته ام، میل سفر دارم
افتاده ام بر خاک اگر چه پیش پای تو
مانند شک، یک کوه اما و اگر دارم
از دیگران جای شکایت نیست وقتی که
از شاخه خود دسته در دست تبر دارم
بی تو، پریدن مثل شادی رفته از یادم
هرچند مثل یک کبوتر بال و پر دارم
با بوسه ای یک روز، مثل آفتابی گرم
از راز پنهان دل خود پرده بردارم
هرچند پایانی ندارد این شب تیره
چشم امید اما به رؤیای سحر دارم   

 

    ●این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:                                      

 

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۵۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دار صد حادثه بر پاست، خودت می دانی

نوبت عاشقی ماست، خودت می دانی

قلب خونین من و داغ هزاران لاله

باز هم فصل تماشاست، خودت می دانی

شعله عشق تو و دامن پروانه دل

آتش طور همین جاست، خودت می دانی

زلف آشفته، سر از پنجره بیرون کردی

قصد گیسوی تو غوغاست، خودت می دانی

روح پاییزی من، میل بهاران دارد

ساعت معجزه حالاست، خودت می دانی

سرنوشتم چو به دست تو رقم خواهد خورد

تلخ و شیرین همه زیباست، خودت می دانی

بیت های غزلم بوی شما را دارد

لفظ وابسته معناست، خودت می دانی

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                               🎶بشنوید

             

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تا نشد غرق سیاهی ها، شبی فردا نشد

هیچ کس عاشق نشد، تا مثل ما رسوا نشد

در بهشت زهد و تقوا هم نمی بینی کسی

روی  گندمگون او دید و دلش اغوا  نشد

خواستم دل  را  رها سازم، ز بند عاشقی

پینه پیشانی ام هم، حافظ تقوا نشد

عقل هم می خواست تا روشن شود چشمش به تو

پشت پا بر پادشاهی زد، ولی بودا  نشد

سنگ جای قلب دارد هرکه چشمت دید وباز

انقلابی چون سرِ ما، در دلش  برپا نشد

بی تو بردم  تشنگی ام را به  سوی آسمان

ابر ساقی شد ولی او هم حریف  ما  نشد

 

        ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                               🎶 بشنوید

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

کندم دل از همه من تنهای مسخره
یک روز می‌روم از این دنیای مسخره
از دل‌خوشی نشانه حتی در بهار نیست
بااین‌همه شکوفه و گل‌های مسخره
در سرنوشت ما اگر یک جمله شادی است
پشت سرش نوشته صد امتی مسخره
سهم تو نیست از جهان جز خاطراتی از
دیروز تلخ و غصه فردای مسخره
یک روز حلقه می‌شود دستان سرد مرگ
بر گردن تمام آدم‌های مسخره
بیزارم ازهر آنکه نام زشت دادنش
بیزارتر ز واژه «زیبا» ی مسخره
یک‌عمر گشتم و ندیدم مثل خود کسی
نادان دلقک و چو تو دانای مسخره
از دردهای هر دوعالم می‌شود رها
چون هم‌سخن شود کسی با مای مسخره
ای مسخره نخند که عین حقیقت است

این حرف‌های تلخ بی‌معنای مسخره

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                       🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

آدم شو و از عالمِ بالا، بیا پایین

با سیبِ سرخِ عشق، با حوا، بیا پایین

 

بالا نشستن گرچه شیرین است، مجنون شو

داری اگر در دل غمِ لیلا، بیا پایین

 

چون قاصدک، دل را به بالِ بادها بسپار

تا دست های عاشقِ تنها بیا پایین

 

شد بارِغم سنگین تر از تابِ صبوری ها

ای اشک از مژگانِ چشم ما، بیا پایین

 

می خواستی در سینهٔ دریا کنی منزل

دریاست اینجا، قطره جان! حالا بیا پایین

 

ما را پروبال پریدن با عقابان نیست

یا دست ما را کن رها و یا بیا پایین

 

این نردبان! خود خواهی ات را می برد بالا

افتادگی آموز، از بالا بیا پایین

 

حاشا نکن! از عشقْ داغی بر دلت مانده

چون سیل از دیوارهٔ حاشا بیا پایین

 

بال و پر پروانه ها را سوختی بس نیست؟

آمد سحر، ای سرکش زیبا بیا پایین

 

این اسب سرگردان ندارد مقصدی در پیش

درویش باش! از گُرده دنیا بیا پایین

 

         ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                                          🎶 بشنوید

۰ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

پروانه را به سر زمین لاله ها ببر
این داغ دیده را به جمع آشنا ببر
یک حرف عاشقانه، چشمم بر لبی ندید
گوشم بگیر و تا لب آن ماجرا ببر
در جستجوی عشق ، اگر گم شدی بیا
فانوس اشک گوشه چشم مرا ببر
بی تو به کار من نمی آید تپیدنش
چیزی نگو! بیا دلم را بیصدا ببر
نسل پلنگ منقرض شد در دیار ما
مانند ابر ، ماه را از شهر ما ببر
تنها ، امید مانده در قلبم ، بیا بگیر
این یادگار آخری را هم شما ببر
ما انتظار ساحل وصلی نمی کشیم
این تخته پاره غزل را هم بیا ببر

         ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                          🎶 بشنوید

                        

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟

نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟

دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو

شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟

مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام

از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟

من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو

قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟

زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است

قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی

سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد

نازنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                         🎶 بشنوید

 

۱ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

انگار در وجود ما از پا فتادگان

تاب و توان ذره ای حرکت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

هر در زدیم ، پاسخ منفی شنیده ایم

در ذهن ما تفکر مثبت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو ، فرصت نمانده است

پنجاه بار برده ایم این بار و دیده ایم

در کوله بار عمر جز زحمت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی  به  وعدگاه  قیامت  نمانده است!

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                             🎶 بشنوید

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نمی شود که برایت ترانه بنویسم

مدام شعرِ تَرِ عاشقانه بنویسم

هوای شهر پُر از بوی نفرت است، ببین!

چگونه من غزل شادمانه بنویسم؟

زبانه می کشد از قلب داغدیده ام، آه

ز سوز شعله و داغ زبانه بنویسم

شب است و خانه سیاه است و من پُر از دردم

به اشکِ دیده غمِ اهلِ خانه بنویسم

نمانده است سری روی شانه ی مردی

که من حدیثِ سر زلف و شانه بنویسم

به جانِ تو، قلم از حرفِ غصّه بیزار است

ولی نشاطِ کدامین بهانه بنویسم

من از تبارِ همین مردمِ پُر از دردم

ز دردِ مردمِ اهلِ زمانه بنویسم

 

●این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                       🎶بشنوید

        

 

 

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)