شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۴۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

 

تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
از این خیال نصیبم سراب تلخی بود
تمام عشق تو را جرعه جرعه نوشیدم
نداشت مستی ، گرچه شراب تلخی بود
سکوت پاسخ ابراز عشق من به تو بود
درست شاید، اما جواب تلخی بود
به احترام، شما کرده ای خطاب مرا
که از زبان تو اما خطاب تلخی بود
بریدم از تو به اجبار عقل و می دانی
بریدن از تو ، چقدر انتخاب سختی بود
حکایت من و تو هم بسر رسید، ولی
کتاب قصه ما هم کتاب تلخی بود!

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 


 


کمی آفتاب
 چند تکه ابر
 یک دریا آسمان
 
هنوز
 پرنده ها آواز می خوانند
 درخت ها شکوفه می دهند
 گلدان ها پشت پنجره به تماشا می نشینند
 
یاس ها
 از پس دیوار بلند برمی آیند
 و آینه ها
 لبخند را فراموش نکرده اند
 
مثل دیروز
 مثل فردا
 امروز
 هنوز روز قشنگی است...
 برای عاشق شدن!

۰ نظر ۰۲ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

در این زندان نمی ماند، کسی که بال و پر دارد

کجا رفتن نمی داند، ولی عزم سفر دارد

خبر از عالم غیبم نده، بگذار خوش باشم

برد سود دو عالم، آنکه جان بی خبر دارد

نصیحت کردنت، تلقین یاسین است در گوشم

دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد

رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم

از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد

بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن

مگر آنی که از نادانی اش بر سر سپر دارد

اگر اهل دلی، بگذار تقدیرت بچرخاند

که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد

اگر انسان بمانی، می شوی تنها که این عالم

به قول حضرت خیام، مشتی گاو و خر دارد

جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن

تو مردی می کنی، آیا نمی دانی خطر دارد؟


 

۰ نظر ۲۷ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیا  برای  تو از حال  خود  خبر بدهم

بیا به  حال خودم  باز  ناله  سر بدهم

بگویم از شب تاریک و دست های بلند

گزارشی  ز  دعا های  بی  اثر  بدهم

مرا که  بخت  نصیبی  نداد از چشمت

به گوش تو غزلی  ناب ، دردسربدهم

بخوانم از ته دل  یک  قصیده  دلتنگی

ز داغ های  دلم شرح  مختصر بدهم

خیال  دیدنت  افتاد  در  سرم  امروز

بده  اجازه  به این قصه بال و پر بدهم

۰ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

هر کسی یک جور در زندان افکار خود است

همچو افلاطون اسیر غار پندار خود است

تا گرفتار غروری عقل تو آزاد نیست

سعی در اثبات خود، مانند انکار خود است

می کشد بر دوش، دار کارهای خویش را

پشت ما خم زیر سنگینی کردار خود است

دشمنی با ما ندارد، جز خود ما هیچکس

خون هر سر، گردن سرخی گفتار خود است

چون قناری که قفس می سازد از آواز خود

پای هر گل، بسته در زنجیری از خار خود است

تو گمان داری زلیخا حسن یوسف می خرد

مثل هر زیبا رخی، او هم خریدار خود است

دل به حرف این و آن بستن، خطا باشد خطا

چون خطر سر می رسد، هر کس پی کار خود است

نیست اشک شمع هم، از غصه پروانه ها

گفت دانایی که«در فکر شب تار خود است»!

۰ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۵ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بعضی رازها را

               نمی شود فریاد زد

بعضی رازها را

              نمی شود گریه کرد

بعضی رازها را

               نمی شود خندید

راز عشق را اما

              حتی نمی شود زمزمه کرد

من

   چون رازی

               تو را

                    در زمزمه هایم...

سکوت می کنم!

۰ نظر ۱۱ دی ۰۱ ، ۰۸:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بدون تو بودن؟ مگر می شود!

مگر روزها بی تو سر می شود!

لبت دم ز صلح و صفا می زند

دو چشم سیاه تو، شر می شود

زدی آتشم، تا گلستان شوم

چرا شعله هی بیشتر می شود؟

مرا سیل سودای تو می برد

تو را لحظه ای دیده ترمی شود؟

اگر مست چشمان تو شد دلی

چو من در دهان خطر می شود

تو گفتی که حل می شود مشکلم

ولیکن به خون جگر می شود

امید همه زندگی ام تویی

نکن نا امیدم، اگر می شود!

۰ نظر ۰۹ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)