شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

سهمم از عشق تو دیوانه شدن بود فقط

شمع را دیدن و پروانه شدن بود فقط

گفته بودی که در این بحر خطرهاست، ولی

در سرم خواهش دردانه شدن بود فقط

دل دیوانه نصیحت نپذیرفت آن روز

همچو مجنون پی افسانه شدن بود فقط

چون ترک خورده اناری که دلش خونین است

دل من در هوس دانه شدن بود فقط

یک نظر دید پریشانی گیسوی شما

در همه عمر پی شانه شدن بود فقط

گنج می خواستم از عشق و نمی دانستم

سرنوشتم همه ویرانه شدن بود فقط

آمدم تا تو که شاید خبر از خود یابم

حاصلم با همه بیگانه شدن بود فقط

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


 

تو را چون قطره تا دامان دریا می برد با خود
و از این چاه، تا قصر زلیخا می برد با خود
اگر بگشایی از دل، پای بند خارها بودن
چو بوی گل تو را این باد، هرجا می برد با خود
بیفکن بار خودخواهی، اگر خواهان خورشیدی
سبک تر شو، تو را چون ذرّه بالا می برد با خود
دلت را راست کن با دوستان، چون کج روی اول
چو خشتی، این کجی را تا ثریا می برد با خود
نشان مرد دانا نیست، جز آرامش خاموش
تهی مغزی شبیه طبل، غوغا می برد با خود

درخت پر بری را ماند آن قامت خمیده، پیر
شبیه شعر آدم، بار معنا می برد با خود

 

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

درد را دیدند و از درمان کسی حرفی نزد

از غم در دیده ها پنهان کسی حرفی نزد

قصه ها گفتند از آغاز شورانگیز عشق

جمله ای از تلخی پایان کسی حرفی نزد

شعرها در وصف شیرینی لیلا گفته شد

از غم مجنون سرگردان کسی حرفی نزد

مثنوی ها گفته شد از زخم دستان و ترنج

بیتی از چاه و شب زندان کسی حرفی نزد

عشق گرچه در جوانی هست شیرین تر ولی

از تپش های دلِ پیران کسی حرفی نزد

عشق و ایمان را غم نان برد از دل های ما

من نمی دانم چرا از نان کسی حرفی نزد

گرگ ها پیراهن چوپان به تن پوشیده اند

پس چرا از حیله گرگان کسی حرفی نزد

می شمارد دانه تسبیح هر کس دیده ام

در عمل از عالم ایمان کسی حرفی نزد

سال ها در گوش ما گفتند از صبر و سکوت

آیه ای از آدم و عصیان کسی حرفی نزد

۰ نظر ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عشق پنهانی

 

دیوانه، مجنون، هر چه تو می خوانی ام من

دل بسته این بی سر و سامانی ام من

چون کاروان مانده بی فانوس مهتاب

دور از شما محکوم سرگردانی ام من

فرقی ندارد روز و شب، در غیبت تو

دلگیر مثل جمعه بارانی ام من

آزادگی سخت است در هرم نگاهت

در بند چشمان شما زندانی ام من

حرف دلم را، در دلم چون راز دارم

از بیم مردم، عاشق پنهانی ام من

          این یک دو روز مانده با من کن مدارا

عشق تو جاوید است، گرچه فانی ام من

نه وعده دیدار، نه وقت تماشا

در آرزوی یک نگاه آنی ام من

حرفی بزن، چیزی بگو، خاموش تا کی؟

در جستجوی نغمه انسانی ام من!

۰ نظر ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۵۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دیوارهای بی پنجره

 

از شراب زندگی، خالیِ خالی شد سبویم

گوش کن! این گام های مرگ، می آید بسویم

می مکد زالوی حسرت، قطره قطره هستی ام را

فرصتی باقی نمانده، قصه هایم را بگویم

سال ها رفتم به دنبال نشان دوست هر جا

چیزی از ایمان نشد جز شک، نصیب جستجویم

هیچ چرخی، بر مراد ما نزد، یک دور چرخی

نیست یک پنجره بر دیوارهای رو به رویم

داشت صدها اژدها هر آستین دوست در خود

خار سهمم بود، هر جا خواستم گل را ببویم

به گمانم درد تنهایی من واگیر دارد

می گریزد دوست هم، چون دیگران از گفت و گویم

گوش کن! آوای پای مرگ را، نزدیک تر شد

هست در این لحظه، دیدار تو تنها آرزویم

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بگو چه کنم؟

 

میان خوف و رجا مانده ام، بگو چه کنم؟

دخیل پای دعا مانده ام، بگو چه کنم؟

به چشم های تو شد مبتلا دلم، بی تو

اسیر دست بلا مانده ام، بگو چه کنم؟

در این هوای غم آلودِ سردِ پاییزی

گلم، ز شاخه جدا مانده ام، بگو چه کنم؟

مرا نه قوّتِ کوهِ غمت کشیدن بود

به زیر بار، دوتا مانده ام، بگو چه کنم؟

هزار ماه محرم عزاست در دل من

در انتظار شما مانده ام، بگو چه کنم؟

تمام همسفران رفته اند و من، تنها

امیدوار تو، جامانده ام، بگو چه کنم؟

 

 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تا نشد غرق سیاهی ها، شبی فردا نشد

هیچ کس عاشق نشد، تا مثل ما رسوا نشد

در بهشت زهد و تقوا هم نمی بینی کسی

روی  گندمگون او دید و دلش اغوا  نشد

خواستم دل  را  رها سازم، ز بند عاشقی

پینه پیشانی ام هم، حافظ تقوا نشد

عقل هم می خواست تا روشن شود چشمش به تو

پشت پا بر پادشاهی زد، ولی بودا  نشد

سنگ جای قلب دارد هرکه چشمت دید وباز

انقلابی چون سرِ ما، در دلش  برپا نشد

بی تو بردم  تشنگی ام را به  سوی آسمان

ابر ساقی شد ولی او هم حریف  ما  نشد

 

www.shereadm.ir

 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دار صد حادثه بر پاست، خودت می دانی

نوبت عاشقی ماست، خودت می دانی

قلب خونین من و داغ هزاران لاله

باز هم فصل تماشاست، خودت می دانی

شعله عشق تو و دامن پروانه دل

آتش طور همین جاست، خودت می دانی

زلف آشفته، سر از پنجره بیرون کردی

قصد گیسوی تو غوغاست، خودت می دانی

روح پاییزی من، میل بهاران دارد

ساعت معجزه حالاست، خودت می دانی

سرنوشتم چو به دست تو رقم خواهد خورد

تلخ و شیرین همه زیباست، خودت می دانی

بیت های غزلم بوی شما را دارد

لفظ وابسته معناست، خودت می دانی

 

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

با چنین شوق و شور ممکن نیست

زندگی از تو دور ممکن نیست

وقت تنگ است و عشق منتظر است

لحظه ای هم قصور ممکن نیست

درد وقتی به استخوان برسد

ماندن این سان صبور ممکن نیست

نشکستن به سنگ فتنه گران

با دلی از بلور ممکن نیست

خواب این خفتگان برآشفتن

پیش از نفخ صور ممکن نیست

مردگانند و راه بردن در

دل اهل قبور ممکن نیست

تو گلیم خودت بکش از آب

هیچ کاری به زور ممکن نیست

راهبردن به حضرت معشوق

با سر پر غرور ممکن نیست

سنگلاخ است راه خانه عشق

بردن عقل کور ممکن نیست

 

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۱۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

من و سکوت و نگاهِ کسی که اینجا نیست

یکی شبیه دو چشم زنی  که لیلا نیست

دریده پیرهنِ یوسفی درونِ دلم

خراشِ خواهشِ دستی که در زلیخا نیست

صدای موج بلند است در سکوتِ شبم

کناره های سرابی که حرف دریا نیست

جنون گرفته سر و پایِ روزگارِ مرا

کجا روم که در این شهر، کوه و صحرا نیست

 

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)