روزگارم غرق در دلتنگی است
ساز من محکوم بد آهنگی است
واقعیت را نمی بیند کسی
وقتی عینک های آنان رنگی است
شهر آهن ، شهر سیمان ، شهر دود
قلب های مردمانش سنگی است
نه مروت ، نه مدارا هست شان
هر که را دیدم خروس جنگی است
از سپیدی روی شان ، چون رومیان
روی دل هاشان سیاه زنگی است
عشق آنان با هوس آمیخته
دوستی شان خالی از یکرنگی است
گاری دنیای آنان پر شتاب
چرخ دل هاشان دچار لنگی است
خواب و آب و نان آنان روبراه
مشکل اصلی شان فرهنگی است
مقصود هستی چیست جز در عشق پیچیدن
چون کعبه، دور خانه معشوق چرخیدن
من از تو پرسیدم شروع عشق را، گفتی:
اول بساط عقل را از خانه بر چیدن
گفتم: نشان عاشقی، خندیدی و گفتی:
از دوست تلخی دیدن و اما نرنجیدن
گفتی چه داری آرزو، خندیدم و گفتم:
همراه تو سیب از درخت آرزو چیدن
گفتم که از عشق انتظارت،پاسخم دادی:
همچون چراغی بر سیاهی نور پاشیدن
گفتی کجای عاشقی را دوست تر داری
گفتم: نشستن تا سحر روی تو را دیدن
گفتی پس از آن، آمدم نزدیکتر گفتم:
مانند پروانه، گل روی تو بوسیدن
گفتی هوس وسواس شیطان است می دانی
گفتم بله، باید از این خناس ترسیدن
پرسیدمت :مرز میان ما و شیطان چیست
خندیدی و دادی جوابم : عشق ورزیدن!
من دایره ی بسته و تو نقطه ی پرگار
از فاصله ها خسته و از هندسه بیزار
دوریم ز هم مثل دو تا خط موازی
دستم به تو هرگز نرسد، مثل گل و خار
در دفتر تقدیر نوشتند که باشم
من مدعی شمع و تو پروانه ی انکار
فالی زدم و خواجه چنین گفت به پاسخ:
افتاده به فال تو و او سایه ی دیوار
در عشق رسیدن نه محال است و نه ممکن
اثبات شد این مساله در مرکز آمار
لبریز شد از اشک طلب کاسه ی صبرم
هی می پرد این پلک چپ و می دهد اخطار
من خسته شدم بس که دویدم پی سایه
طفل دلم اما چه کنم، می کند اصرار
روز و شب من پر شده از دستِ تمنا
عاشق شده ام، عاشق تو، می کنم اقرار
همراه هوس راه به جایی نبرد کس
گر طالب یاری دل از این قافله بردار
حرف های دلم، ادعا نیست
عاشقم، عاشق اهل ریا نیست
من جنونم، چه می دانی از من
معنی عشق در قصه ها نیست
کی کند فهم، حال شقایق
آن که، با داغ دل آشنا نیست
مدعی گر زند لاف عشقت
گیرم عاشق بود، مثل ما نیست
درد او نان و درد من عشق است
حال من، مثل حال شما، نیست
آتش عشق، رازی ست پنهان
عاشق واقعی، خودنما نیست
روزگار عجیبی ست، امروز
درد بسیار، اما، دوا نیست
عقل می گفت، من چاره سازم!
این مسیحا که اهل شفا نیست
عقل را، باید از سر برانی
کار دل، کار چون و چرا نیست
گفته بودی، که می ترسی از عقل
مست و دیوانه ام من، بیا، نیست
راضیم من، به دردی که دارم
وصل تو، سهم مای گدا نیست
بر سر عهد و پیمان خویشم
گر چه عهد شما را وفا نیست
دارم آتش فشان، در دل خود
هر سکوتی، نشان رضا، نیست
گاه، شیطان میان دل ماست
هر چه در کعبه باشد، خدا نیست
موها سپیدتر شدند و دل سیاه تر
پیمانه پر شدست و دفتر پر گناه تر
زاهد به جامه ایم و در دل مثل دیگران
در پی پول و قدرتیم و اهل جاه تر
دادیم ز دست پاکی دوران کودکی
با یاد آن شود دو دیده گاه به گاه تر
آن ترکه ها که دست ما دید از معلمان
تبدیل کردمان به گرگی سر به راه تر
انسان تباه می شود در این ریا شهر
عامی چون من تباه و آن عالم تباه تر
از بره ها چو گرگ ها، زخمی ست گردمان
سلطان حسین ما شد از عباس شاه تر
بیچاره ما عصا به دست کور داده ایم
افتاده ایم به چاله ای از چاه چاه تر
وارونه است کار جهان، تجربه کرده ام
هر کس که مدعی بود، پر اشتباه تر
از سادگی تا خرخره غرقیم در کلاه
بر سر نرفت هیچکس را زین کلاه تر
کردیم اعتماد به ابلیس و عاقبت
شد روزمان ز روی شیطان هم سیاه تر
معصوم چشم تو در این دنیا غریبه است
از دیده ات ندیده ام غمگین نگاه تر