شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

نه دیواری دارد

نه میله ای

زندان من کوچک است

خیلی کوچک

پنجره هایش همیشه باز است

درهایش همیشه باز است

و درآن

هیچ وقت

هیچ چیز

زندانی نمی شود

نه سفر پرستوی خیال

نه هیاهوی گنجشک شک

نه غرغر جغد عقل

و نه حتی

قارقار تلخ کلاغ خاطره

که فردا

خواب را از چشم هایم خواهد دزدید

 

زندان من کوچک است

خیلی کوچک

 و فقط

به اندازه سکوت من جا دارد!

 

 

                                                               # از کتابِ " جور دیگر دیدن "



masalansher.ir

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

گرچه کوهی، از تو مشتی کاه می‌ماند و بس

دستت از هر خواهشی کوتاه می‌ماند و بس

ابرهای تیره می‌ گیرند راه آسمان

چشمه‌ای در آرزوی ماه می‌ماند و بس

جای لبخندی که می‌کردی دریغ از دیگران

بر لبانت طرحی از یک آه می‌ماند و بس

گوش بر حرف تو می‌بندند این نادوستان

محرم راز تو گوش چاه می‌ماند و بس

انتهای این سفر در کوله‌بار زندگی

درد تنهایی و رنج راه می‌ماند و بس

         از مجموعه:  پیله خیال

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

افتاد بر پیشانی‌ام خط پریشانی

وقتی شنیدم در کنار من نمی‌مانی

گفتی فراموشت کنم حرف غریبی بود

این کار ممکن نیست، خیلی خوب می‌دانی

از عشق کردی توبه، من اصلاً نمی‌فهمم

آیا گناه است این‌چنین احساس انسانی؟

آوار شد بر باورت، حس عجیب شک

من ماندم و قلبی که دارد حس ویرانی

خود را نکن درگیر دانستن که همراه است

هر نقطه دانش با هزاران صفحه نادانی

هرگز، یقین در دام عقل ما نمی‌افتد

معنای انسان؛ انتخاب است و پشیمانی

اقرار کن غمگین بی من بودنی، وقتی

این آیه‌های عشق را با گریه می‌خوانی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نه سیم تار باش و نه مضراب هیچکس

نه بنده کسی و نه ارباب هیچکس

آزاده  باش و پیرو اندیشه  خودت

هرگز نشو ز زمره اصحاب هیچکس

با اختیار می توان آدم شدن، نشو

تصویر بی اراده ای در قاب هیچکس

تنها به بال های خود پرواز ممکن است

دل خوش نکن به قوت پرتاب هیچکس!

۰ نظر ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۰ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۱ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سودای تو، در سینه ی ما، جا شدنی نیست

در کوزه، نهان کردن دریا، شدنی نیست

 

کردم هوس چیدن یک خوشه ستاره

می خواهم و دارم خبر اما، شدنی نیست

 

بیهوده، نظر سوی من خسته نینداز

این پنجره با سنگ شما وا شدنی نیست

 

همپای عقابان نشود، بال کلاغان

دست من و دامان شما، ما شدنی نیست

 

هرگز نتوان تا لب آن چشمه سفر کرد

با پای منِ خسته ی تنها شدنی نیست

 

گفتم که دل از عشق گرفتیم و گذشتیم

لبخند تو می گفت که: حاشا! شدنی نیست!

 

آن شاخ نباتی که از او خواجه سخن گفت

جز با لب شیرین تو، معنا شدنی نیست

 

نذر من درویش، همین لحظه ادا کن

هی وعده ی فردا نده، فردا شدنی نیست!

۰ نظر ۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

جانی پر از اضطراب داریم

یک سینه دل کباب داریم

گر سنگ صبور ما تو باشی

درد دل بی حساب داریم

در سینه ما غم است، اما

بر دامن خود رُباب داریم

ما نیز شبیه دیگرانیم

بر چهره خود نقاب داریم

هرچند ندیده ایم رویت

عکس تو به دیده قاب داریم

بر پرده چشم ما کشیدند

نقش تو، ولی بر آب داریم

شد کاسه ی صبر چشم ما پر

در دیدن تو شتاب داریم

دیدار شما چو نیست ممکن

امید به لطف خواب داریم

از چشمه وصل بی نصیبیم

دل خوش به همین سراب داریم

گفتید که اختیار با ماست!

کی جرائت انتخاب داریم؟

در دفتر سرنوشت، عمری

کوتاه تر از حباب داریم

از همت بخت ناامیدیم

بر گردن خود طناب داریم

پروانه شمع دیگرانیم

هر چند خود آفتاب داریم

تنهایی و بی کسی غمی نیست

تا همدم چون کتاب داریم

خالی ست حساب دفتر ما

تنها دو سه شعر ناب داریم

تلخ است شراب عشق؟ باشد

ما میل، به این شراب داریم!

 

۰ نظر ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

گاه ابراهیمم آتش را گلستان می کنم

گاه گاهی مثل یوسف میل زندان می کنم

چون سلیمان، هست در انگشت من انگشتری

که به اعجاز نگینش، دیو، انسان می کنم

نیستم عیسا، ولی انفاس عیسا با من است

قلب های مرده را با بوسه درمان می کنم

گر ببیند زلف بر شانه پریشان مرا

رخنه در قلب سیاه ازکفر شیطان می کنم

گر چه هر ذره نشانی دارد از من در دلش

باز خود را در هزاران پرده پنهان می کنم

مثل بارانی که از گل می کند پُر دشت را

سینه را لبریز از اُمّید و ایمان می کنم

خانه دارم، همچو گنجی، در دل ویرانه ها

هر که را بر دل نشینم، خانه ویران می کنم

محفلی دارم، در آن شاه و گدا هم باده اند

هر دو را از یک سبو مست و پریشان می کنم

گاه تلخی می کنم تا دیده ات گریان شود

گاه لب های تو را با شوق، خندان می کنم

می شناسی! بارها لبخند بر لب دیدمت

مات مات لحظه ای بودی،که طوفان می کنم

تو به هر نامی که می خواهی، مرا فریاد کن

من همان عشقم که آتش را گلستان می کنم

 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۱ نظر ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)