شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم» ثبت شده است

مثل نسیم صبح بهاری، وزید و رفت

مانند گل، ز باغ ما دامن کشید و رفت

سر زد به ساحل دل تنهایی ام، ولی

چون موج، بیقراری ما را ندید و رفت

تا باغ عشق آمد و مانند قاصدک

یک حرف از پیام قلب ما نچید و رفت

چون ماه، پا به چشمه چشمان من نهاد

از دست پر ز خون مژگانم چکید و رفت

یک شب، کبوتر خیال خاطرات او

از بام آرزوی خواب ما پرید و رفت

۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

اگر چه می رسد از هر طرف آواز درد اینجا

صدای دلنشینی دارد اما ، ساز درد اینجا

غروب عشق از اشک دل ما ارغوانی شد

بیا بنشین! تماشایی ست چشم انداز درد اینجا

نمی داند کسی از حال مشتاقی ما چیزی

نمی گوید زبان داغداران راز درد اینجا

هوای  ناامیدی ، آسمان  تلخ  تنهایی

خیالم بی تو پر شد از پر پرواز درد اینجا

برای لحظه ای دست از سر دل برنمی دارد

تو را دارد بهانه، کودک لجباز درد اینجا

نوای  ناله  نی  از گلوی  بغض می آید

قلم در دست هایم شد غزل پرداز درد اینجا


 

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دلم گرفته، چرا را کسی نمی داند

دلیل فاصله ها را کسی نمی داند

 

نشسته ام که بیایی به سمت خاطره ها

چگونه، کی و کجا را کسی نمی داند

 

نشانه های تو را گفته ام به مردم شهر

نشان کوی شما را کسی نمی داند

 

هوای هم سخنی کرده ام، ولی اینجا

شماره های خدا را کسی نمی داند

 

برای داغ دلم مرهمی نداشت کسی

نه درد را، نه دوا را کسی نمی داند

 

دلم گرفته از این شهر مرده ای که در آن

حدیث عشق و وفا را کسی نمی داند

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 دوباره خنده به دیوار چهره قاب کنیم

به‌جای ناله، دوباره ترانه باب کنیم

زمانه گرچه پر از خار ناامیدی شد

برای هم، گل امید انتخاب کنیم

برای شعر دل ما، اگرچه گوشی نیست

به سبزه‌ها، به شکوفه، به گل خطاب کنیم

چو باد می‌گذرد روزگار و فرصت کم

برای گفتن ازعاشقی، شتاب کنیم

اگرچه مرد پرنده، من و تو پربگشاییم

به یاد دوست، سلامی به آفتاب کنیم

جهان به دشمنی ما دوباره تاس انداخت

بیا که بازی تقدیر را خراب کنیم!

۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۲۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شبیه بخت خود از روزگار خسته شدم

از این همه شب و روز انتظار خسته شدم

همیشه فصل خزان است سال زندگی ام

بدون غنچه لبخندت ای بهار! خسته شدم

همه دروغ و فریب و ریا و نیرنگ است

من از دو رویی اهل دیار خسته شدم

رسید صبح پریدن، بیا بهانه بس است

که از نشستن بر این حصار خسته شدم

شبیه آینه بودم، زلال تر از آب

از این غبار بدون سوار خسته شدم

کدام تپه مرا می برد به قله عشق

ز بس کشیده ام این بارِ دار خسته شدم

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۸:۳۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دار صد حادثه بر پاست، خودت می دانی

نوبت عاشقی ماست، خودت می دانی

قلب خونین من و داغ هزاران لاله

باز هم فصل تماشاست، خودت می دانی

شعله عشق تو و دامن پروانه دل

آتش طور همین جاست، خودت می دانی

زلف آشفته، سر از پنجره بیرون کردی

قصد گیسوی تو غوغاست، خودت می دانی

روح پاییزی من، میل بهاران دارد

ساعت معجزه حالاست، خودت می دانی

سرنوشتم چو به دست تو رقم خواهد خورد

تلخ و شیرین همه زیباست، خودت می دانی

بیت های غزلم بوی شما را دارد

لفظ وابسته معناست، خودت می دانی

 

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

من و سکوت و نگاهِ کسی که اینجا نیست

یکی شبیه دو چشم زنی  که لیلا نیست

دریده پیرهنِ یوسفی درونِ دلم

خراشِ خواهشِ دستی که در زلیخا نیست

صدای موج بلند است در سکوتِ شبم

کناره های سرابی که حرف دریا نیست

جنون گرفته سر و پایِ روزگارِ مرا

کجا روم که در این شهر، کوه و صحرا نیست

 

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

وقتی باران ببارد

خیابان خیس

پر می شود از نور

از رنگ

وقتی باران ببارد

خیالم سر ریز می شود

از خاطره شب های خیس

شب های چترهای بسته

وقتی باران ببارد

در یاد نیمکتی

خاطرات تو زنده می شود

و کلاغ هایی

که گرسنگی خود را قارقار می کنند

وقتی باران ببارد

انگشتانی سرد

دستانت را جست و جو می کنند

و چشمانی خیسم

تو را صدا می زند!

 

#از کتابِ "ایستگاه آخر"

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)