مات بازی آسمان نشوی
غافل ازگردش زمان،نشوی
عمر ما چون نسیم می گذرد
بی خیالِ عبور آن نشوی
پا نَبَر از گلیم خود بیرون
پاپی کار دیگران نشوی
دورشو، دورتر، ز اهل ریا
قاطی خیل زاهدان نشوی
تا نپرسیدی و نسنجیدی
جانب مقصدی روان نشوی
نیستی تو، همین تنِ تنها
پای در بند آب و نان نشوی
با مدارا جهان بهشت شود
هیزم دوزخ جهان نشوی
وقت، سرمایه است و تجربه، سود
سود و سرمایه در زیان نشوی
نمکِ زندگیِ ما عشق است
دور از شور عاشقان نشوی
غم موی سفید را نخوری
سَدّ عشقِ دلِ جوان نشوی
بنده عشق باش و صاحبِ عقل
تا چو من جزو خاسران نشوی
می رسد دوره حساب و کتاب
غافل از روز امتحان نشوی
خاموشم اما درغمت چشمان تر دارم
می ترسم اما باز هم میل خطر دارم
پاییز در راه است من چون باغبان پیر
یک باغ، پر از آرزوی بی ثمر دارم
تا کی به دنبال سراب آرزو باشم
از این بیابان خسته ام، میل سفر دارم
افتاده ام بر خاک اگر چه پیش پای تو
مانند شک، یک کوه اما و اگر دارم
از دیگران جای شکایت نیست، وقتی که
از شاخه خود دسته در دست تبر دارم
بی تو، پریدن مثل شادی رفته از یادم
هرچند مثل یک کبوتر بال وپر دارم
ای مثل شمعی شعله در شب هایم افکنده
پروانه ام، از آتش عشقت خبردارم
با بوسه ای یک روز، مثل آفتابی گرم
از راز پنهان دل خود پرده بردارم
هرچند پایانی ندارد این شب تیره
چشم امید اما به رؤیای سحر دارم
این قلب هزار پاره را بند بزن
بین من و تو دوباره پیوند بزن
هرچند که ما باغ زمستان زده ایم
ای غنچه! بیا دوباره لبخند بزن
هرچند چو ایوب شکیبا شده باشد
ماغوره ندیدیم که حلوا شده باشد
درجمع غریبانه دنیا ، دل عاشق
نقطه ست که در دایره تنها شده باشد
بیهوده دلم را نکنی خوش به وفایِ
آن وعده که موکول به فردا شده باشد
آهنگِ تپش های دلم نغمه عشق است
گر با تپش قلب تو معنا شده باشد
صبح است به چشمان من آن شب که نگاهم
چون پنجره ای رو به شما وا شده باشد
ازشرم شدم آب ، کنارت که نشستم
چون قطره که همسایه دریا شده باشد
جزنوح نگاه تو به ساحل نرساند
آنرا که چنین غرق تماشا شده باشد
در کوله بارش می برد شیطان، غمِ نان!
انگار شد با کفر هم پیمان، غمِ نان!
"من لامعاش.." دارد این پیغام با خود :
از سینه بیرون می کشد ایمان، غمِ نان!
این روزها هر آدم خوبی که دیدم
در دل غمِ نان دارد و در جان،غمِ نان!
آزاد مردی می شناسم، سخت مغرور
در سرخِ سیلی می کند پنهان ،غمِ نان!
مرد فقیری در جنوب شهر عالم
هر روز دارد می خورد با نان، غمِ نان!
گفتند درد عاشقان درمان ندارد
دشوارتر از درد بی درمان، غمِ نان!
در بیت بیت شعر خود غم می سراید
در جیب شاعر چیست؟ یک دیوان غمِ نان!
همیشه زندگی اینگونه نافرمان نمیماند
عزیزی مثل تو، دائم در این زندان نمیماند
دوباره میرسد فصل شکفتن، سبز خواهی شد
دل تو تا دو چشمت هست، بیباران نمیماند
شبیه صبح، برمیدارد از سر چادر ظلمت
و این خاصیت عشق است که پنهان نمیماند
زمان عاشقی را وقف لبخند محبت کن
شتابان میگریزد، فرصت جبران نمیماند
سوار آفتاب از دشتهای لاله میآید
چراغ عشق دارد هر که، سرگردان نمیماند
نشستم بر سر سجاده تقوا و میبینم
تو با سیب آمدی و چیزی از ایمان نمیماند
به پایان میرسد افسانه ما و شما آخر
برای هیچکس، جز نقطه پایان نمیماند
به دنبال چه میگردی که از خوب و بد دنیا
بهجز یک مشت حسرت در کف انسان نمیماند
با شب
نسبتی روشن داشت
ماه بود
همسفره با نان و نمک
همنشین
با خاک و خاکستر
گوش دردهایش
چاه بود
و زبان شادیش
لبخند کودکان
آیه های آزادی را بشارت می داد
و معجزه اش
نان و خرما بود
پینه بسته بر شانه هایش!