شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۳۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آدم» ثبت شده است

 

 

ما مردمِ رویاییِ اهل خیالیم

در جست وجوی آرزوهای محالیم

سودای ناممکن به سر می پرورانیم

ما در کمینِ اتفاقِ احتمالیم

در خواب شیرین، خسروان شهر عشقیم

بی کوه کندن غرق رویای وصالیم

قلب جوانی می تپد در سینه ما

گرچه به ظاهر موسپید ماه و سالیم

پایان ندارد قیل و قال حرف هامان

آنجا که باید گفت اما لال لالیم

در ادعا علامه دهریم ، گرچه

در واقعیت کوزه ای پر از سوالیم

اصل تناقض نقض شد در خلقت ما

یک عمر می سوزیم و آخر کال کالیم

بغضی هزاران ساله مانده در گلومان

این درد را تاکی بگرییم و بنالیم

ما را نترسانید از غوغای طوفان

ما شاخه های یک درخت دیر سالیم

 

# از کتابِ  بیا بر عالم و آدم بخندیم

۰ نظر ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

اشک در چشمانش

وبرلبانش

لبخند

حضورش

طعم شیرین شرم داشت!

و من به جای گل سرخ

با شورکودکانه

ماهی قرمز کوچکی را

به چشم روشنی آورده بودم

نه دستی بی تاب دستی بود

نه سری در آرزوی شانه ای

به افتخار عشق

مهمانی نگاه بود و سکوت

بی کلمه آمده بودیم!

 

# از کتابِ "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

وقتی باران ببارد

خیابان خیس

پر می شود از نور

از رنگ

وقتی باران ببارد

خیالم سر ریز می شود

از خاطره شب های خیس

شب های چترهای بسته

وقتی باران ببارد

در یاد نیمکتی

خاطرات تو زنده می شود

و کلاغ هایی

که گرسنگی خود را قارقار می کنند

وقتی باران ببارد

انگشتانی سرد

دستانت را جست و جو می کنند

و چشمانی خیسم

تو را صدا می زند!

 

#از کتابِ "ایستگاه آخر"

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیهوده بر طبل اندوه می کوبی

کسی زبان تو را نمی داند

پرپر زدن پرنده

لبخند رضایت می نشاند

بر لبان زندانبان

در سر زمین بستن و شکستن

سکوت نشانه خرد است

 

خاموش که باشی

به یاد تو

شاید

دقیقه ای سکوت کنند

شاید

شمعی روشن شود

به یاد تو

قلبی که روزگاری بود

و عاشق بود!

 

#از کتابِ " جور دیگر دیدن "

۰ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

ما خط هم را نمی خوانیم

ما حرف هم را نمی فهمیم!

من به زبان شرق می گویم،

تو با گوش غرب می شنوی!

من با حروف دل می نویسم،

تو با الفبای عقل می خوانی!

 

 

# از کتابِ  "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

حرف هایش طعم عجیبی دارد

شبیه مزه خاطرات تلخ

وقتی با لبخند همراه می شود

 

 

چشم هایش برق عجیبی دارد

شبیه آخرین سوسوی شمع

در چشم سپیده دم

.

سرد و یخ زده

انگشت هایش حس عجیبی دارد

شبیه پرتو آفتاب

 در غروب جمعه دی ماه

 

دستی نگاهش را می بندد

دستی لبخندش را پاک می کند

و در سکوت زندگی

فریادی در من آوار می شود!

 

(از کتابِ جورِ دیگر دیدن)

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)