شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۴۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

 

 

داغ شد ، چون لاله زیبا کرد این آتش مرا

آفتاب قلب بودا کرد این آتش مرا

 

از ریا بر چهره ی کفرم نقابی داشتم

پرده ها را سوخت، رسوا کرد این آتش مرا

 

عقل را همچون کلاهی بر سر خود داشتم

تا شوم پنهان، که پیدا کرد این آتش مرا

 

سوز دل برداشت ازلب های من مهر سکوت

چون کلیم الله، گویا کرد این آتش مرا

 

برگ برگ دفتر قلبم پر از اسرار بود

چون پیام رمز خوانا کرد، این آتش مرا

 

سال ها اسپند بودم، بیقرار شعله ای

همچو خاکستر شکیبا کرد، این آتش مرا

 

تلخ بودم، ترش بودم، غوره بودم؛ عاقبت

زد به جانم، مثل حلوا کرد این آتش مرا

 

کِی به جامی می شود خاموش، این آتش فشان

باز هم محتاج دریا کرد این آتش مرا

 

رو سپید از امتحان عشق بیرون آمدم

مثل یک ذرت شکوفا کرد این آتش مرا

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

             🎶 بشنوید

 

۰ نظر ۱۳ آذر ۰۳ ، ۱۱:۴۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو، فرصت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی به وعده گاه قیامت نمانده است!

 

     ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:

                        🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

پر شد تمام هستی من ازهوای تو

حتی سکوت، با خودش دارد صدای تو

در من حلول کرده ای و خالی از «خود»م

در ذره ذره ام، نشان جای پای تو

هر سو که می کنم نظر، پرازخیال توست

دنیاست پرده ای زنقش چشم های تو

هر کس در این جهان به بلایی دچار شد

بیچاره من که شد دل من مبتلای تو

روز و شبم به ذکر یامحبوب می رود

شاید دری به لطف بگشاید خدای تو

بیمار انتظارم و درمان نمی شود

این درد، جز به بوسه مشکل گشای تو

عمرم گذشت و وعده وصلت ادا نشد

چشم امید دارم اما به قضای تو

زاهد نصیحتم نکن، گوشم گرفته است

از های وهوی یکسر از روی ریای تو

من داغ عشق بردلم دارم، وای من!

تو بی خبر ز لذت عشقی، وای تو!

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                  

🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۸:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

لَب را به رویِ خَنده بَستَم در نَبودَنَت
با اَشک و آه و ناله نِشَستَم در نَبودَنَت
اِی ‌ناخدایِ عِشق، رها کُن مَرا زِ مَن 
در دامِ عَقلِ خود پَرَستَم در نَبودَنَت
عِشقِ تو را در این غَزَل، فَریاد کَردِاَم
عَهدِ سُکوت را شِکَستَم در نَبودَنَت
سَرر رفتِه اَم چو کاسِه یِ صَبر از نَدیدَنَت
زَنجیرِ حوصِله گُسَستَم در نَبودَنَت
از ساقیِ نگاهِ سرمستِ تو دورَم و 
با جامِ خاطِرات مَستَم در نَبودَنَت
دیروز، سَربُلَند بودَم مِثلِ آفتاب
اِمروز، مِثلِ ذَرِّه پَستَم در نَبودَنَت
بیعاارتر نَدیدَم از خود در فِراقِ دوست
تو رفتیّ و هَنوز هَستَم در نَبودَنَت

 

        ■  این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                             🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

    تا دشت از تو بشنود بوی بهار را

   ای غنچه! باز کن گره از لب که گل شوی

 

 

 

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


۰ نظر ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۳۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

بیرون بیا ازاین شب و بشکن حصار را

بسپار دست عقل خود ، این بار کار را

تا کی اسیر دست  یک  دیوانه  مثل دل

گاهی  ببند ،  پای  قلب بیقرار  را

پیرانه سر دوباره  کردی  یاد کودکی

دادی  به باد ، خرمن صبر و قرار را

هرگز به مقصدی که می خواهی نمی رسی

چون  دیگری گرفت عصای اختیار را

بگذر از آن گلی که شد همراه خاروخس

در دست دیگری چو دیدی دست یار را

این روزها به صد بغل گل اعتماد نیست

باور نکن فقط به  یک  شاخه ، بهار را

بر دشمنان  امید  وفا  بسته ای ،  مگر

در چشم دوستان  ندیدی  طرح دار را

اینجا  به  جز غبار نصیبت  نمی شود

بی خود امید بسته ای اسب و سوار را

در انتظار سر شکستن  باش ، نازنین

بازیچه  دلت  چو کردی  روزگار را

۱ نظر ۰۵ آبان ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


۰ نظر ۲۱ مهر ۰۲ ، ۱۵:۲۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

*با آرزوی سلامت دم مسیحایی آواز ایرانی استاد شجریان*

*با بزرگداشت یاد استاد*

 

ای دم گرمت مسیحایی ترین
شور آواز تو شیدایی ترین
جان تو با عشق و مستی آشنا
با معماهای هستی آشنا
آتش طور است آواز شما
نور در نور است آواز شما
ای کلید عشق در دستان تان
با هنر پیوند خورده جان تان
نایّ عشقی و نوای عاشقی
می دمد در تو ، خدای عاشقی
جان عشاقی و جان عشق هم
سر عشق و آسمان عشق هم
تا تو آهنگ وفا سرداده ای
عارفان را شور دیگر داده ای
بی صدایت، جام مستی خالی ست
از حقیقت، روح هستی خالی ست
نغمه هایت بوی باران می دهد
ربّنا یت عطر قرآن می دهد
ای هنر با جان تان آمیخته
باده ها در جام رندان ریخته
شعر با آوازتان معنا شده
نقش زر بر گنبد مینا شده
رازهای عشق شمس و مولوی
فاش گفتی در همایون مثنوی
چون نسیم آرد بم و زیر شما
گوش عالم مست تحریر شما
در گلو داری نی داوود را
نغمه های تار و چنگ و عود را
جان ما دل بسته آوازتان
روح ما همکوک شد با سازتان
با کرشمه ساغر تو خوب تر
از صراحی تو شهرآشوب تر
باده عشاق داری در سبو
از دل مجنون برای ما بگو
تا به آوای شما دل داده ایم
در هوای بیدلی افتاده ایم
یاد ایامی که با رندان مست
گاه می شد تا سحر تنها نشست
چون سیاوش هم زبان آتشی
داغ یک دشت شقایق می کشی
با نوا تان همصدا با غم شدیم
همنوا با ناله های بم شدیم
جان عاشق مست چاووش شما
می رسد تا چشمه نوش شما
تو بخوان تا چشم گل ها وا شود
تا زمستان باز هم رسوا شود
مرغ خوشخوان ! ناله از بیداد کن
باز هم، مرغ سحر، فریاد کن!
 



 

۰ نظر ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)