سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست
جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست
من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو
یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست
من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور
این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست
افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل
داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست
چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !
این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست
عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش
جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست
وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی
رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست
جنگیدن سربازها را من نمی فهمم
بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست
تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را
از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست
آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس
این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست
دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل
ما هوادار دل و آنان پی انکار دل
مرکز دایره هستی ما چشمان او
دور رویش در طواف جاودان پرگار دل
بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم
باید از دیده بگیرم گاه گاه اخبار دل
گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را
فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل
بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو
ما پی شادی تو و تو پی آزار دل
آنچنان محو تماشای شما بودم که شد
مثل بدمستان رها از دست من افسار دل
دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم
می شوم ویران و تو می مانی و آوار دل
پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام
می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل
تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا
سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا
مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم
به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا
ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !
گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما
دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو
به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا
میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد
برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا
گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت
نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها
دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟
دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟
من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت
بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟
از حصار زندگی پرواز می خواهد دلم
نوحه بس کن ، یک دهن آواز می خواهد دلم
از سکوت همنشینان خسته ام، فریاد کن
هم سخن، همراه، هم آواز می خواهد دلم
دردها ناگفته دارم ، سنگ می خواهم صبور
درد مندی همچو خود همراز می خواهد دلم
گوش مالی ها کشیدم از زمین و آسمان
کودکی پیرم، کمی هم ناز می خواهد دلم
نغمه تار و سه تار و ناله چنگ و رباب
خوش بود، اما کمی هم جاز می خواهد دلم
مانده ام در پشت درهایی که عمری بسته بود
سوی آبی ها، دو چشم باز می خواهد دلم
خواب ها، کابوس تر از بختک بیداریست
خفته بیدارم که خواب ناز می خواهد دلم
زندگانی راه همواری است، بی بالا و پست
گاه راه پر زدست انداز میخواهد دلم
بس که پایان بوده ام چون نقطه هر آغاز را
پای پرگارم، خط آغاز می خواهد دلم
من نمی گویم ید بیضا بیارید و عصا
یک سر سوزن ولی اعجاز میخواهد دلم
حافظ و سعدی نمی گویم، ولی کو بیدلی
عاشقی، رندی غزل پرداز می خواهد دلم
صفحه شطرنج عاشق شاه می خواهد چه کار
تا فداسازم سری، سرباز میخواهد دلم
چون هوای دودآلوده، دلم اینجا گرفت
یک نفس پرواز تا شیراز می خواهد دلم
بیدها مجنون چشم نرگس شیرازیند
من ولی بالای سروناز می خواهد دلم
گرچه چشمان شما، صلح و صفا دارد به دل
غمزه مژگان تیرانداز می خواهد دلم
دل بسته ای به لحظه های همنشینی اش
یک روز هم ، نمی توانی تا نبینی اش
دل برده با نگاه گرم و حرف های سرخ
امید بسته ای به فصل بوسه چینی اش
با این گمان ، که نیمه گمشده تو است
با دلهره به دلبری برمی گزینی اش
او بی خبر ز خواهش انگشت های تو
تو پای بسته حیا و شرمگینی اش
او عشق را به آسمان پیوند می دهد
تو عاشقی ، اگرچه از نوع زمینی اش
مانند سیب سرخ، تو می خواهی اش؛ ولی
دستت نمی رسد ، که ز شاخه بچینی اش
سهراب
سهراب نام من است
مادرم عشق بود
و عقل پدرم
عشق دیوانه می کند
عقل اما
خود
دیوانگی ست
خسته
به سوی تو آمده ام
خسته از آب و خاک
خسته از خون
خسته از ایمان
از مرزهایی که دشمن می سازند
زندگی
بازی زیبایی نیست
خنجری در تقدیر من است
که در جستجوی آنم
نامت را به من بگو
سهراب
نام من است