موها سپیدتر شدند و دل سیاه تر
پیمانه پر شدست و دفتر پر گناه تر
زاهد به جامه ایم و در دل مثل دیگران
در پی پول و قدرتیم و اهل جاه تر
دادیم ز دست پاکی دوران کودکی
با یاد آن شود دو دیده گاه به گاه تر
آن ترکه ها که دست ما دید از معلمان
تبدیل کردمان به گرگی سر به راه تر
انسان تباه می شود در این ریا شهر
عامی چون من تباه و آن عالم تباه تر
از بره ها چو گرگ ها، زخمی ست گردمان
سلطان حسین ما شد از عباس شاه تر
بیچاره ما عصا به دست کور داده ایم
افتاده ایم به چاله ای از چاه چاه تر
وارونه است کار جهان، تجربه کرده ام
هر کس که مدعی بود، پر اشتباه تر
از سادگی تا خرخره غرقیم در کلاه
بر سر نرفت هیچکس را زین کلاه تر
کردیم اعتماد به ابلیس و عاقبت
شد روزمان ز روی شیطان هم سیاه تر
معصوم چشم تو در این دنیا غریبه است
از دیده ات ندیده ام غمگین نگاه تر
به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند
به سوره سوره صبح نگاه تو سوگند
به باغ پر عطش لاله های لبخندت
به رازهای نگفته ، به آه تو سوگند
به آبشار شب پر شکوه گیسویت
به شمع روشن روی چو ماه تو سوگند
به توبه های شکسته ، به دست های دعا
به تکه های دل بی گناه تو سوگند
دلم به یاد تو آهنگ زندگی دارد
به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند
به من گفتی : "شما؟"، بیمار عشقم ، غرق حیرانی
چو شیشه صاف و ساده ؛ مثل این شعری که می خوانی
بخوان این برگ های خط خطی سرنوشتم را
نبینی در کتاب عمر من یک حرف پنهانی
یکی چون من دل از کف داده ای، رو می کند بازی
تمام دست هایم یکسره آمد پریشانی
شبیه گل که پروانه خبر دارد ز اسرارش
تمام راز هایم را تو خیلی خوب می دانی
از این دنیا همین دل شد نصیب من که می بینی
کباب دیگران ، آیا تو می خواهی بسوزانی؟
آری! عاشق شدن خطر دارد
گفته بودم که : دردسر دارد!
هر کسی را از عاشقان دیدم
لبِ پر آه و چشمِ تر دارد
جز شب عاشقان دور از یار
هر شب دیگری سحر دارد
به مثل باغ سبز از دورست
قفل بر قفل روی در دارد
برنیاید ز دست دل کاری
گرچه او آه کارگر دارد
می گشاید دری به زور دعا
پشت آن صد در دگر دارد
از دل من بپرس مقصد عشق
کز خیالات او خبر دارد
تو چو صیادِ پای بر خاکی
او چو سیمرغ بال و پر دارد
پای در دام عشق نگذارد
هر که یک ذرّه عقل اگر دارد
ظاهرش پر ز خیر می بینی
باطنی فتنه خیز و شرّ دارد
کام بر عاشقان حرام شدست
به جز آن کس که سیم و زر دارد
نیست اقرار زبان، همپایه ایمان دل
با حضور قلب امضا می شود پیمان دل
دل بریدی و نمی دانی که بعد رفتنت
مانده روی دوش عقلم، پیکر بی جان دل
عقل می خواهد، مرا با مصلحت میزان کند
عشق اما می دهد فرمان، شوم میزان دل
نیستم دیوانه گاهی گر کنم دیوانگی
عقل هم سر می گذارد، گاه بر دامان دل
عقل می گوید جواب سنگ ها ، جز سنگ نیست
گر شکست او دل ، تو بشکن نیز دل تاوان دل
خرده بر رفتار هر لحظه دگرگونم نگیر
گاه در فرمان عقلم ، گاه در فرمان دل
بی دلی درد بزرگ مردم این روزهاست
کاش یک روزی ببارد آسمان ، باران دل