شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

۱ نظر ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

زهر با خود داشت،هر جامی چشیدم از شما

هیچ جز نامردمی ، هرگز ندیدم از شما

بود بیهوده هر امیدی که در دل داشتم

شد سیه پوش عزا و ماتم عیدم از شما

عشق را بازیچه دست هوس کردید، حیف

بود قلابی، هر احساسی که دیدم از شما

کاسبی کردید با دل؛ ناحبیبان خدا !

جو گرفتم هر چه را گندم خریدم از شما

شوره زاری شد، گلستان وفای مردمان

برگ برگش خار بود آن گل که چیدم از شما

راستی تان را چگونه می شود باور کنم

جز دروغ آیا کلامی هم شنیدم از شما؟

جز ریا در کوله بار عاشق و عابد نبود

دل به شیطان می سپارم، نا امیدم از شما

 

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

عاشقم ، با این دل شیدا خوشم

مثل یک پروانه، بی پروا خوشم

قطره قطره، می چکم از دامنم

در میان شعله ام، اما خوشم

چون نمی دانم ز فردا سهم خود

تلخ یا شیرین، ولی حالا خوشم

گرچه اینجا در کویر افتاده ام

با خیال قطره و دریا خوشم

لاله زاری داغ دارم در دلم

با تمام داغ ها ، یکجا خوشم

مهر تنهایی ست بر پیشانی ام

در میان جمع هم تنها خوشم

گوشه ای و آسمان و ماه و من

امشبی با عالم بالا خوشم

گر شما با عشق لیلا دلخوشید

من ولی با عشق بی لیلا خوشم

 

۰ نظر ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

یک شاخه گل هم از بهار اینجا نمانده است

حتی نشانه ای ز خار اینجا نمانده است

صد جامه شد دریده گرگان  و ای دریغ

چشم کسی در انتظار اینجا نمانده است

چشمان هرزه هر طرف ایستاده در کمین

از عاشقی به جز شعار اینجا نمانده است

جز ضربه های بی امان مانده از هوس

در سینه قلب بی قرار اینجا نمانده است

حتی به حیله هیچ کس دم از وفا نزد

یک آستین، بدون مار اینجا نمانده است

خالی ست جام میکده از باده، سال هاست

نه مست  باده، نه خمار اینجا نمانده است

جایی نشان رستم دستان ندیده ام

گویی کسی از آن تبار اینجا نمانده است

بر بام شهر علامتی از سربدار نیست

جز سایه سیاه دار اینجا نمانده است

ما مانده ایم و خواری یک شهر پر سکوت

چیزی برای افتخار اینجا نمانده است

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

خاموشم اما درغمت چشمان تر دارم

می ترسم اما باز هم میل خطر دارم

پاییز در راه است من چون باغبان پیر

یک باغ، پر از آرزوی بی ثمر دارم

تا کی به دنبال سراب آرزو باشم

از این بیابان خسته ام، میل سفر دارم

افتاده ام بر خاک اگر چه پیش پای تو

مانند شک، یک کوه اما و اگر دارم

از دیگران جای شکایت نیست، وقتی که

از شاخه خود دسته در دست تبر دارم

بی تو، پریدن مثل شادی رفته از یادم

هرچند مثل یک کبوتر بال وپر دارم

ای مثل شمعی شعله در شب هایم افکنده

پروانه ام، از آتش عشقت خبردارم

با بوسه ای یک روز، مثل آفتابی گرم

از راز پنهان دل خود پرده بردارم

هرچند پایانی ندارد این شب تیره

چشم امید اما به رؤیای سحر دارم

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

هرچند چو ایوب شکیبا شده باشد

ماغوره ندیدیم که حلوا شده باشد

درجمع غریبانه دنیا ، دل عاشق

نقطه ست که در دایره تنها شده باشد

بیهوده دلم را نکنی خوش به وفایِ

آن وعده که موکول به فردا شده باشد

آهنگِ تپش های دلم نغمه عشق است

گر با تپش قلب تو معنا شده باشد

صبح است به چشمان من آن شب که نگاهم

چون پنجره ای رو به شما وا شده باشد

ازشرم شدم آب ، کنارت که نشستم

چون قطره که همسایه دریا شده باشد

جزنوح نگاه تو به ساحل نرساند

آنرا که چنین غرق تماشا شده باشد

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

همیشه زندگی این‌گونه نافرمان نمی‌ماند

عزیزی مثل تو، دائم در این زندان نمی‌ماند

دوباره می‌رسد فصل شکفتن، سبز خواهی شد

دل تو تا دو چشمت هست، بی‌باران نمی‌ماند

شبیه صبح، برمی‌دارد از سر چادر ظلمت

و این خاصیت عشق است که پنهان نمی‌ماند

زمان عاشقی را وقف لبخند محبت کن

شتابان می‌گریزد، فرصت جبران نمی‌ماند

سوار آفتاب از دشت‌های لاله می‌آید

چراغ عشق دارد هر که، سرگردان نمی‌ماند

نشستم بر سر سجاده تقوا و می‌بینم

تو با سیب آمدی و چیزی از ایمان نمی‌ماند

به پایان می‌رسد افسانه ما و شما آخر

برای هیچ‌کس، جز نقطه پایان نمی‌ماند

به دنبال چه می‌گردی که از خوب و بد دنیا

به‌جز یک ‌مشت حسرت در کف انسان نمی‌ماند


 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۳۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

مثل نسیم صبح بهاری، وزید و رفت

مانند گل، ز باغ ما دامن کشید و رفت

سر زد به ساحل دل تنهایی ام، ولی

چون موج، بیقراری ما را ندید و رفت

تا باغ عشق آمد و مانند قاصدک

یک حرف از پیام قلب ما نچید و رفت

چون ماه، پا به چشمه چشمان من نهاد

از دست پر ز خون مژگانم چکید و رفت

یک شب، کبوتر خیال خاطرات او

از بام آرزوی خواب ما پرید و رفت

۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

اگر چه می رسد از هر طرف آواز درد اینجا

صدای دلنشینی دارد اما ، ساز درد اینجا

غروب عشق از اشک دل ما ارغوانی شد

بیا بنشین! تماشایی ست چشم انداز درد اینجا

نمی داند کسی از حال مشتاقی ما چیزی

نمی گوید زبان داغداران راز درد اینجا

هوای  ناامیدی ، آسمان  تلخ  تنهایی

خیالم بی تو پر شد از پر پرواز درد اینجا

برای لحظه ای دست از سر دل برنمی دارد

تو را دارد بهانه، کودک لجباز درد اینجا

نوای  ناله  نی  از گلوی  بغض می آید

قلم در دست هایم شد غزل پرداز درد اینجا


 

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)