بیار باده خنده ، به افتخار بهار
که مانده جان و دل عاشقان خمار بهار
به شوق دیدن لبخند تو جوانه زند
اگر چه هست به ظاهر شکوفه کار بهار
تو فصل اول سالی ، من آخرین فصلم
من از تبار زمستان ، تو از تبار بهار
تو روح سبز جهانی ، بهار یعنی تو
و من نشسته ام اینجا در انتظار بهار
shereadm.ir
روزگارم غرق در دلتنگی است
ساز من محکوم بد آهنگی است
واقعیت را نمی بیند کسی
وقتی عینک های آنان رنگی است
شهر آهن ، شهر سیمان ، شهر دود
قلب های مردمانش سنگی است
نه مروت ، نه مدارا هست شان
هر که را دیدم خروس جنگی است
از سپیدی روی شان ، چون رومیان
روی دل هاشان سیاه زنگی است
عشق آنان با هوس آمیخته
دوستی شان خالی از یکرنگی است
گاری دنیای آنان پر شتاب
چرخ دل هاشان دچار لنگی است
خواب و آب و نان آنان روبراه
مشکل اصلی شان فرهنگی است
مقصود هستی چیست جز در عشق پیچیدن
چون کعبه، دور خانه معشوق چرخیدن
من از تو پرسیدم شروع عشق را، گفتی:
اول بساط عقل را از خانه بر چیدن
گفتم: نشان عاشقی، خندیدی و گفتی:
از دوست تلخی دیدن و اما نرنجیدن
گفتی چه داری آرزو، خندیدم و گفتم:
همراه تو سیب از درخت آرزو چیدن
گفتم که از عشق انتظارت،پاسخم دادی:
همچون چراغی بر سیاهی نور پاشیدن
گفتی کجای عاشقی را دوست تر داری
گفتم: نشستن تا سحر روی تو را دیدن
گفتی پس از آن، آمدم نزدیکتر گفتم:
مانند پروانه، گل روی تو بوسیدن
گفتی هوس وسواس شیطان است می دانی
گفتم بله، باید از این خناس ترسیدن
پرسیدمت :مرز میان ما و شیطان چیست
خندیدی و دادی جوابم : عشق ورزیدن!