شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

بیار باده خنده ، به افتخار بهار

که مانده جان و دل عاشقان خمار بهار

به شوق دیدن لبخند تو جوانه زند

اگر چه هست به ظاهر شکوفه کار بهار

تو فصل اول سالی ، من آخرین فصلم

من از تبار زمستان ، تو از تبار بهار

تو روح سبز جهانی ، بهار یعنی تو

و من نشسته ام اینجا در انتظار بهار

                                              

shereadm.ir

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۸:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

روزگارم غرق در دلتنگی است

ساز من محکوم بد آهنگی است

واقعیت را  نمی بیند  کسی

وقتی عینک های آنان رنگی است

شهر آهن ، شهر سیمان ، شهر دود

قلب های مردمانش سنگی است

نه مروت ، نه مدارا هست شان

هر که را دیدم خروس جنگی است

از سپیدی روی شان ، چون رومیان

روی دل هاشان سیاه زنگی است

عشق آنان با هوس آمیخته

دوستی شان خالی از یکرنگی است

گاری دنیای آنان پر شتاب

چرخ دل هاشان دچار لنگی است

خواب و آب و نان آنان روبراه

مشکل اصلی شان فرهنگی است

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

مقصود هستی چیست جز در عشق پیچیدن

چون کعبه، دور خانه معشوق چرخیدن

من از تو پرسیدم شروع عشق را، گفتی:

اول بساط عقل را از خانه بر چیدن

گفتم: نشان عاشقی، خندیدی و گفتی:

از دوست تلخی دیدن و اما نرنجیدن

گفتی چه داری آرزو، خندیدم و گفتم:

همراه تو سیب از درخت آرزو چیدن

گفتم که از عشق انتظارت،پاسخم دادی:

همچون چراغی بر سیاهی نور پاشیدن

گفتی کجای عاشقی را دوست تر داری

گفتم: نشستن تا سحر روی تو را دیدن

گفتی پس از آن، آمدم نزدیکتر گفتم:

مانند پروانه، گل روی تو بوسیدن

گفتی هوس وسواس شیطان است می دانی

گفتم بله، باید از این خناس ترسیدن

پرسیدمت :مرز میان ما و شیطان چیست

خندیدی و دادی جوابم : عشق ورزیدن!

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۹:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

من دایره ی بسته و تو نقطه ی پرگار

از فاصله ها خسته و از هندسه بیزار

دوریم ز هم مثل دو تا خط موازی

دستم به تو هرگز نرسد، مثل گل و خار

در دفتر تقدیر نوشتند که باشم

من مدعی شمع و تو پروانه ی انکار

فالی زدم و خواجه چنین گفت به پاسخ:

افتاده به فال تو و او سایه ی دیوار

در عشق رسیدن نه محال است و نه ممکن

اثبات شد این مساله در مرکز آمار

لبریز شد از اشک طلب کاسه ی صبرم

هی می پرد این پلک چپ و می دهد اخطار

من خسته شدم بس که دویدم پی سایه

طفل دلم اما چه کنم، می کند اصرار

روز و شب من پر شده از دستِ تمنا

عاشق شده ام، عاشق تو، می کنم اقرار

همراه هوس راه به جایی نبرد کس

گر طالب یاری دل از این قافله بردار

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عجب حالی ست، حالِ عاشقِ پیری شبیه من
تو هم انگار با این قصه درگیری، شبیه من
نگو نه! باورش سخت است هنگامی که می بینم
نشستی گوشه ای، غمگین و دلگیری شبیه من
مرور سال های رفته شد کار شب و روزت
عزادار خودِ در قابِ تصویری شبیه من
نه تاب دل بریدن داری و نه طاقت گفتن
دخیل دامن اقبال و تقدیری شبیه من
به جوی زندگانی، عمرِ رفته برنمی گردد
گمانم روز و شب دنبال اکسیری، شبیه من
پر از شوق پریدن، دور خیزی می کنی هر دم
ولی بر پای تو، پیری ست زنجیری شبیه من

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

حرف های دلم، ادعا نیست

عاشقم، عاشق اهل ریا نیست

من جنونم، چه می دانی از من

معنی عشق در قصه ها نیست

کی کند فهم، حال شقایق

آن که، با داغ دل آشنا نیست

مدعی گر زند لاف عشقت

گیرم عاشق بود، مثل ما نیست

درد او نان و درد من عشق است

حال من، مثل حال شما، نیست

آتش عشق، رازی ست پنهان

عاشق واقعی، خودنما نیست

روزگار عجیبی ست، امروز

درد بسیار، اما، دوا نیست

عقل می گفت، من چاره سازم!

این مسیحا که اهل شفا نیست

عقل را، باید از سر برانی

کار دل، کار چون و چرا نیست

گفته بودی، که می ترسی از عقل

مست و دیوانه ام من، بیا، نیست

راضیم من، به دردی که دارم

وصل تو، سهم مای گدا نیست

بر سر عهد و پیمان خویشم

گر چه عهد شما را وفا نیست

دارم آتش فشان، در دل خود

هر سکوتی، نشان رضا، نیست

گاه، شیطان میان دل ماست

هر چه در کعبه باشد، خدا نیست

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)