شعر آدم

شعر  آدم





7
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

من دایره ی بسته و تو نقطه ی پرگار

از فاصله ها خسته و از هندسه بیزار

دوریم ز هم مثل دو تا خط موازی

دستم به تو هرگز نرسد، مثل گل و خار

در دفتر تقدیر نوشتند که باشم

من مدعی شمع و تو پروانه ی انکار

فالی زدم و خواجه چنین گفت به پاسخ:

افتاده به فال تو و او سایه ی دیوار

در عشق رسیدن نه محال است و نه ممکن

اثبات شد این مساله در مرکز آمار

لبریز شد از اشک طلب کاسه ی صبرم

هی می پرد این پلک چپ و می دهد اخطار

من خسته شدم بس که دویدم پی سایه

طفل دلم اما چه کنم، می کند اصرار

روز و شب من پر شده از دستِ تمنا

عاشق شده ام، عاشق تو، می کنم اقرار

همراه هوس راه به جایی نبرد کس

گر طالب یاری دل از این قافله بردار

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عجب حالی ست، حالِ عاشقِ پیری شبیه من
تو هم انگار با این قصه درگیری، شبیه من
نگو نه! باورش سخت است هنگامی که می بینم
نشستی گوشه ای، غمگین و دلگیری شبیه من
مرور سال های رفته شد کار شب و روزت
عزادار خودِ در قابِ تصویری شبیه من
نه تاب دل بریدن داری و نه طاقت گفتن
دخیل دامن اقبال و تقدیری شبیه من
به جوی زندگانی، عمرِ رفته برنمی گردد
گمانم روز و شب دنبال اکسیری، شبیه من
پر از شوق پریدن، دور خیزی می کنی هر دم
ولی بر پای تو، پیری ست زنجیری شبیه من

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

حرف های دلم، ادعا نیست

عاشقم، عاشق اهل ریا نیست

من جنونم، چه می دانی از من

معنی عشق در قصه ها نیست

کی کند فهم، حال شقایق

آن که، با داغ دل آشنا نیست

مدعی گر زند لاف عشقت

گیرم عاشق بود، مثل ما نیست

درد او نان و درد من عشق است

حال من، مثل حال شما، نیست

آتش عشق، رازی ست پنهان

عاشق واقعی، خودنما نیست

روزگار عجیبی ست، امروز

درد بسیار، اما، دوا نیست

عقل می گفت، من چاره سازم!

این مسیحا که اهل شفا نیست

عقل را، باید از سر برانی

کار دل، کار چون و چرا نیست

گفته بودی، که می ترسی از عقل

مست و دیوانه ام من، بیا، نیست

راضیم من، به دردی که دارم

وصل تو، سهم مای گدا نیست

بر سر عهد و پیمان خویشم

گر چه عهد شما را وفا نیست

دارم آتش فشان، در دل خود

هر سکوتی، نشان رضا، نیست

گاه، شیطان میان دل ماست

هر چه در کعبه باشد، خدا نیست

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

قلب چون آیینه را آهی ، سراپا بشکند

یک نگاهت صبر صد ایوب ، یکجا بشکند

شمع عمر ما ، به بازی نسیمی بسته است

پاره سنگی می تواند ، جام مینا بشکند

گر دل آن سنگدل با دل شکستن خوش شود

ما رها کردیم در دستان او ، تا بشکند

برسر هر کوچه ، جمعی مدعی در های وهو

پهلوانی کو ! که تا این جمع غوغا بشکند

زیر بار غم دوتا شد ، پشت ما دلدادگان

می شود روزی بیاید ، پشت غم را بشکند

گر چه نوح عشق ، کشتیبانی دل می کند

ترسم این زورق ، میان موج غم ها بشکند

آتش عشق است و با آتش توان خاموش کرد

همچو شیرینی مگر ، بازار لیلا بشکند

نیستم نومید ، از روی سیاه بخت خود

این شب تیره ، یقیناً صبح فردا بشکند

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

برقی جهید و عقل را یک لحظه کور کرد

چیزی شبیه زلزله از من عبور کرد

مانند یک کتاب کهنه، زد ورق مرا

ناگفته های زندگیم را مرور کرد

مثل همیشه طعمه اش یک سیب سرخ بود

این بار هم به هیات حوا ظهور کرد

دانست نقطه ضعف من در چشم های توست

خود را نهان در آن دو بی باک شرور کرد

هی وعده داد و دلبری همراه حیله کرد

تا قلب ساده مرا پر شوق و شور کرد

از عشق گفت و مهربانی، خام او شدم

با خنده های تو مرا مست غرور کرد

از وصل گفت، تا درافتادم به دام او

بعدش به هر بهانه مرا از تو دور کرد

شمعی که بود در دلم خاموش شد، بله

باد غرور تو دلم را سوت و کور کرد

دیگر هوای عاشقی بیرون شد از سرم

بی اعتناعیت مرا سخت و صبور کرد

بر چهره ام نقابی از علم و عمل کشید

دل را اسیر پیله عقل و شعور کرد

زین پس امید عاشقی از من طمع مدار

آن چشمه زلال را این فتنه کور کرد!
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

شاعر که باشی، روزگارت فرق دارد
فصل زمستان و بهارت فرق دارد
پیراهن پاییز در چشم تو سبز است
با هر کسی نقش و نگارت فرق دارد
روزست یا شب، بستگی دارد به یارت
وقتی که او باشد کنارت فرق دارد
هم عاشق خورشید و هم مجنون ابری
لحظه به لحظه انتظارت فرق دارد
حرف دلت را قطره قطره، دیده خواند
با مردم دیگر، شعارت فرق دارد
گاهی چو دشت سبز، گاهی چون کویری
مانند احوالت، دیارت فرق دارد
پاییز، صبح سرد، تنها زیر باران
هم عشق، هم وقت قرارت فرق دارد
سرمستی از موسیقی آرام خاموشی
با دیگران حتی نوارت فرق دارد

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

موها سپیدتر شدند و دل سیاه تر

پیمانه پر شدست و دفتر پر گناه تر

زاهد به جامه ایم و در دل مثل دیگران

در پی پول و قدرتیم و اهل جاه تر

دادیم ز دست پاکی دوران کودکی

با یاد آن شود دو دیده گاه به گاه  تر

آن ترکه ها که دست ما دید از معلمان

تبدیل کردمان به گرگی سر به راه تر

انسان تباه می شود در این ریا شهر

عامی چون من تباه و آن عالم تباه تر

از بره ها چو گرگ ها، زخمی ست گردمان

سلطان حسین ما شد از عباس شاه تر

بیچاره ما عصا به دست کور داده ایم

افتاده ایم به چاله ای از چاه چاه تر

وارونه است کار جهان، تجربه کرده ام

هر کس که مدعی بود، پر اشتباه تر

از سادگی تا خرخره غرقیم در کلاه

بر سر نرفت هیچکس را زین کلاه تر

کردیم اعتماد به ابلیس و عاقبت

شد روزمان ز روی شیطان هم سیاه تر

معصوم چشم تو در این دنیا غریبه است

از دیده ات ندیده ام غمگین نگاه تر

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند

به سوره سوره صبح نگاه تو سوگند

به باغ پر عطش لاله های لبخندت

به رازهای نگفته ، به آه تو سوگند

به آبشار شب پر شکوه گیسویت

به شمع روشن روی چو ماه تو سوگند

به توبه های شکسته ، به دست های دعا

به تکه های دل بی گناه تو سوگند

دلم به یاد تو آهنگ زندگی دارد

به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

به انسان تنها امیدی ندارم

به من های بی ما امیدی ندارم

به احوال دل هایتان بسته ام دل

به افکار زیبا امیدی ندارم

نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ

به آنجا و اینجا امیدی ندارم

اگرچه شب و روز درکارکوهم

به شیرین دنیا امیدی ندارم

کویرم که می میرم ازقحط باران

به امواج دریا امیدی ندارم

پر از آرزوها دلی پیر دارم

به تقدیرم اما امیدی ندارم

گرفتار رسوای گرداب عشقم

به دیوار حاشا امیدی ندارم

برای من امروز شمعی بیاور

به خورشید فردا امیدی ندارم

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست

جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست

من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو

یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست

من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور

این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست

افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل

داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست

چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !

این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست

عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش

جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست

وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی

رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست

جنگیدن سربازها را من نمی فهمم

بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست

تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را

از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست

آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس

این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)