هرچند چو ایوب شکیبا شده باشد
ماغوره ندیدیم که حلوا شده باشد
درجمع غریبانه دنیا ، دل عاشق
نقطه ست که در دایره تنها شده باشد
بیهوده دلم را نکنی خوش به وفایِ
آن وعده که موکول به فردا شده باشد
آهنگِ تپش های دلم نغمه عشق است
گر با تپش قلب تو معنا شده باشد
صبح است به چشمان من آن شب که نگاهم
چون پنجره ای رو به شما وا شده باشد
ازشرم شدم آب ، کنارت که نشستم
چون قطره که همسایه دریا شده باشد
جزنوح نگاه تو به ساحل نرساند
آنرا که چنین غرق تماشا شده باشد
در کوله بارش می برد شیطان، غمِ نان!
انگار شد با کفر هم پیمان، غمِ نان!
"من لامعاش.." دارد این پیغام با خود :
از سینه بیرون می کشد ایمان، غمِ نان!
این روزها هر آدم خوبی که دیدم
در دل غمِ نان دارد و در جان،غمِ نان!
آزاد مردی می شناسم، سخت مغرور
در سرخِ سیلی می کند پنهان ،غمِ نان!
مرد فقیری در جنوب شهر عالم
هر روز دارد می خورد با نان، غمِ نان!
گفتند درد عاشقان درمان ندارد
دشوارتر از درد بی درمان، غمِ نان!
در بیت بیت شعر خود غم می سراید
در جیب شاعر چیست؟ یک دیوان غمِ نان!
با شب
نسبتی روشن داشت
ماه بود
همسفره با نان و نمک
همنشین
با خاک و خاکستر
گوش دردهایش
چاه بود
و زبان شادیش
لبخند کودکان
آیه های آزادی را بشارت می داد
و معجزه اش
نان و خرما بود
پینه بسته بر شانه هایش!
چراغ روشن خورشید، از تبار شماست
سپیده ای که پس از شب دمید، کار شماست
اشاره ای به تو دارد هلال روشن ماه
زلال آیینه ها نام مستعار شماست
گمان کنم تو همان لیلی مثالی عشقی
که بی شمار ، مجنون در انتظار شماست
لب من و گل گلدان پشت پنجره ها
اگر به خنده شکوفا شد از بهار شماست
من از بهشت به دنبال عشق آمده ام
و سیب، سرخی لب های بی قرار شماست
به شوق دیدن رویت غزل نوشت، قلم
هر آنچه گفتم و خواندی، به افتخار شماست
قلم شکستم و لالم، سخن نمی گویم
دروغ شعر به صد فوت و فن نمی گویم
غریب و بی کس و تنها و در به در شده ام
در این وطن، سخنی از وطن نمی گویم
گذشت دوره مردی و پهلوانی ها
به هر شغاد، یل تهمتن نمی گویم
نشان لطف و صفا نیست، دوستی ها را
دگر ز بوی اویس قَرَن نمی گویم
برای مردم شهری که کوچه باغ ندارد
ز داغ لاله ی دشت و دمن نمی گویم
در این بهار که در باغ، زاغ نوحه گر است
ترانه ی گل و سرو و چمن نمی گویم
دلم گرفته از این عاشقان مست هوس
شما ز عشق بگویید، من نمی گویم