قلم شکستم و لالم، سخن نمی گویم
دروغ شعر به صد فوت و فن نمی گویم
غریب و بی کس و تنها و در به در شده ام
در این وطن، سخنی از وطن نمی گویم
گذشت دوره مردی و پهلوانی ها
به هر شغاد، یل تهمتن نمی گویم
نشان لطف و صفا نیست، دوستی ها را
دگر ز بوی اویس قَرَن نمی گویم
برای مردم شهری که کوچه باغ ندارد
ز داغ لاله ی دشت و دمن نمی گویم
در این بهار که در باغ، زاغ نوحه گر است
ترانه ی گل و سرو و چمن نمی گویم
دلم گرفته از این عاشقان مست هوس
شما ز عشق بگویید، من نمی گویم
گنجِ عشقم در دلِ ویرانهای افتادهام
آتشم، در دامنِ پروانهای افتادهام
مثل ابراهیم، میلِ شعله دارم در دلم
مستِ ایمانم که در بتخانهای افتادهام
نیست لیلایی که تا مهمانِ توفانم کند
زلفِ مجنونم به دامِ شانهای افتادهام
جرعهای از عشق میخواهم که آبادم کند
از خماری گوشه ی میخانهای افتادهام
گرچه دارم موجِ صد دریا درون سینهام
در حصارِ تنگِ انگشتانهای افتادهام
چون جوانی، سهمِ پیریِ دلِ ما عقل شد
عاقبت، گیر عجب دیوانهای افتادهام
*بندرگز تابستان 1397
سیب های زرد
گیلاس های سرخ
ماهی های سفید
سبدهای خالی می آیند
سبدهای پر می روند
پسرکی به کتانی آبی خیره می شود
دخترکی به روسری صورتی
پیراهن چهارخانه
چشم مردی را می گیرد
چشم زنی را
چادر گلدار
متری،
عشق را اندازه نمی زند
ترازویی،
دوست داشتن را وزن نمی کند
کسی
دلش را به سه شنبه بازار نمی آورد
* از مجموعه شعر سپید: "ایستگاه آخر"
* ابوالحسن درویشی مزنگی(آدم)
مثل یک اتفاق ناگاهیم
سال ها می شود که در راهیم
به گمانم مسیر ما کج بود
عابر کوره های بیراهیم
بلد راه عاشقان شده ایم
در ترازوی عقل گمراهیم
سن عقلی ما حدودا پنج
در سجل گرچه بعد پنجاهیم
به حساب کسی نمی آییم
هستِ نادیدنی چو اشباحیم
عاشق قد و قامت شیریم
در پی دمب گرگ و روباهیم
نیست در ما، بلند پروازی
پی دیوارهای کوتاهیم
ظاهر و باطنی سوا داریم
روز درویش و نیمه شب شاهیم
گرچه بی بهره ایم ز زیبایی
همچو یوسف همیشه در چاهیم
نه بد بد نه خوب خوب ، وسطیم
از بد و خوب خویش آگاهیم
هر چه در این جهان نشانه او
پس من و تو هم آیت اللهیم
هر چه هستیم ، راضی ایم به آن
یکی از شاکران درگاهیم